|بیخیال ...|
هری:اوه خدای من این دوتارو نگاه کن
چارلی :چی کار کردید دیوونه ها
هری سریع گفت که برامون حوله بیارن
حقیقتا از سرما دندونام بهم میخوردن و زین بینیش قرمز شده بود و از سرما میلرزید
حوله رو دور خودم پیچیدم و لویی ماگ های چاکلت و دستمون داد
از حس گرمای خوشایندش اهی کشیدم و نزدیک بینیم گرفتمش تا بخار گرمش به صورتم بخوره و از بوی شکلات داخلش لذت ببرممایکل:دیوونه اگر سرما بخوری چی ؟
زین با صدای آرومی گفت
زین :لیام....ظهر و شب باید قرصاتو بخوری فکر کنم الان وقتشه
اون ....نگرانم شده ....حس میکردم ...پروانه هایی که با بی قراری تو شکمم در حال پروازن
لیام:میخورم مرسی
گلوم درد میکرد و خارشش مجبورم میکرد به سرفه کردن
به محض اینکه سرفه کردم با نگاه کشنده ی مایکل روبه رو شدممایکل :وقتی به حرف من گوش نمیدی همین میشه دیگه ....اصلا چرا اینقدر دیر کردید مگه داروخونه چقدر دوره ها ؟
با لبخند نگاهی به زین کردم که اونم نگاهم کرد و لبخند محوی زد
همه با تعجب نگاهمون میکردن
برای اینکه فکرشون بیراهه نره جرعه ای از های چاکلتم خوردم و گفتم
لیام:همون کار همیشگی موقع بارون اومدن
مایکل که خوب میدونست اون کار چیه لباشو رو هم فشار داد
مایکل :احمق
لیام:نمیخوام بیادت بیارم که خودت چقدر عاشق این کار بودی
مایکل:فکر نمیکنی برای انجام دادن دوبارش یکم زیادی بزرگ شدیم ؟!
با اخمی که ناخودآگاه رو صورتم نشسته بود نگاهش کردم
لیام:چرا ما آدما سعی داریم همچیو جدی بگیریم ....هرچیزی که خوش آینده و زمانی باعث خوشحالیمون میشده و فراموش کنی اونم فقط به این خاطر که یه صدایی مدام میگه که تو بزرگ شدی این بچه بازیا شخصیتتو میاره پایین ....!
فکر نمیکنید تا زنده ایم باید زندگی کنیم ؟ما چیکار حرف مردم داریم ؟!مهم خودمونه که بهمون خوش بگذره
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...