|اون عکسای لعنتی |
Zayn pov
قصد نداشتم برم پایین قطعا وانمود به اینکه هیچی از دیشب یادم نیست بهترین راهه ولی...با لیام چی کار کنم ؟!
گوشیمو برداشتم خط مخفیمو فعال کردم و سریع شماره ی لیلی رو گرفتم
لیلی:زین؟چی شده ؟چه طور پیش رفت ؟
زین:لیلیی اون لعنتی هیچ واکنشی نشون نداد
لیلی:میخوای بگی استریته
زین:هست وگرنه من مست بودم کدوم ادم احمقی یه پسر مست که خودش میخواد باهات بخوابه رو ول میکنه؟
لیلی:زین....اون شبیه آدمای کثیف پرسکات نیست !همه رو شبیه هم نبین
زین:همه یه گوهین همه دنبال منافع خودشونن همه دنبال استفاده از ادمای اطرافشونن لیامم اگر کاری نکرد چون یه استریته
لیلی:چطوره کمک بگیری ؟
زین:یعنی چی؟
لیلی:هیچ کس اول درمورد گرایشش مطمعن نیست از لری کمک بگیر بهشون بگو لیامو دوست داری و این حرفا مظلوم نمایی کن ....بگو به لیام هم نگن
زین:و اگر نشد !
لیلی:فقط مدارکو به هر روشی که میدونی پیدا کن و بعد منتظر زمان کشتنش باش
زین:تمومش میکنم لیلی
لیلی:فقط زین....یادت نره این میتونه بازی احساسات تو بشه ....یه وقت تلقین ها و نمایش هایی که بازی میکنی واقعی نشه...خودت میدونی که غیر ممکنه :)
زین:تو هم خوب میدونی هیچ کس تو پرسکات دوست داشتنو یاد نگرفته ...من قلب ندارم ....بی احساس درست مثل یه تیکه یخ
لیلی:تیکه یخ آب میشه فقط کافیه گرمش بشه فقط کافیه گرمارو احساس کنه اونوقته که یخ بودنشو فراموش میکنه و آب میشه ....
زین:این اتفاق نمیافته ....مسخرس
لیلی:امید وارم همینطور باشه که تو میگی ....
________
وارد حموم شدم آب سردو باز کردم زیر دوش رفتم و سرمو بالا گرفتم گذاشتم که قطرات سرد آب کمی از هیاهو و گرمای درونم کم کنه ....
قطرات سرد آب محکم به صورتم میخوردن و من برای گرفتن اکسیژن دهنمو کمی باز کرده بودم
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...