▪20▪

1.6K 220 78
                                    

|اون نمیتونه شکستو قبول کنه |


لیام به ساعتش نگاه میکرد زیر لب جملات نامفهومی میگفت که فقط زین متوجهشون بود ...زینی که با ریلکس ترین حالت ممکن رو مبل نشسته بود و پاهاشو رو هم انداخته بود با نیشخند  سرش تو گوشیش بود

لیام: اون ادم بد قولی نبود

لیام با کلافگی گفت و خسته از منتظر بودن رو به روی زین نشست

زین بدون اینکه به لیام نگاه کنه با همون لحن خونسردش گفت

زین : چقدر دیر کرده ؟

لیام : یه ساعتی میشه

شونه ای بالا انداخت و نیم نگاهی به لیام کرد

زین : پس اون ادمه بد قولیه

لیا کمی به جلو متمایل شد و در جالی که دستشو تو موهاش میکشید گفت

لیام : حوصلم سر رفته همه رفتن گردش و من بخاطر جک موندم ..تو چرا نرفتی ؟

زین گوشیشو قفل کرد رو پاش گذاشت

زین : حالشو نداشتم ...ولی الان دارم میخوای بریم بیرون ؟

....

لیام : این مسخرس زین تو اینجارو از کجا بلدی ؟ واقعا میخوای این کارو بکنی ؟ بلدی اصلا ؟ خطرناکه زین ولش کن

لیام پشت سر هم غر میزد و سوال میپرسید و این واقعا رو مخ زین بود کلافه به سمت لیام برگشت

زین : بس کن لیام چرا اینقدر غر میزنی میترسی بگو میترسم اینقدر حرف نزن

لیام چشماشو باریک کرد و سریع گفت

لیام : کی ؟ من ؟ من بترسم ؟ درمورد  چی حرف میزنی   مالیک من از این بچه بازیا نمیترسم

زین پوزخند صدا داری زد و سرشو الکی تکون داد

زین : اره کاملا مشخصه

زین وقتی از باد چرخا مطمئن شد به سمت موتور مسابقه رفت و روش نشست لیام به سمتش رفت و سرشو نزدیکش کرد و با لحن ارومی گفت

لیام : حالا واقعا بلدی ؟

و این صدای بلند زین بود که اسم لیامو فریاد میزد

...

پاشو رو پدال گاز فشار داد و گاز میداد و  لیام  فشار دستاشو دور کمر زین محکم تر میکرد

Unfelling |ziam|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora