|اون نمیتونه شکستو قبول کنه |
لیام به ساعتش نگاه میکرد زیر لب جملات نامفهومی میگفت که فقط زین متوجهشون بود ...زینی که با ریلکس ترین حالت ممکن رو مبل نشسته بود و پاهاشو رو هم انداخته بود با نیشخند سرش تو گوشیش بودلیام: اون ادم بد قولی نبود
لیام با کلافگی گفت و خسته از منتظر بودن رو به روی زین نشست
زین بدون اینکه به لیام نگاه کنه با همون لحن خونسردش گفت
زین : چقدر دیر کرده ؟
لیام : یه ساعتی میشه
شونه ای بالا انداخت و نیم نگاهی به لیام کرد
زین : پس اون ادمه بد قولیه
لیا کمی به جلو متمایل شد و در جالی که دستشو تو موهاش میکشید گفت
لیام : حوصلم سر رفته همه رفتن گردش و من بخاطر جک موندم ..تو چرا نرفتی ؟
زین گوشیشو قفل کرد رو پاش گذاشت
زین : حالشو نداشتم ...ولی الان دارم میخوای بریم بیرون ؟
....
لیام : این مسخرس زین تو اینجارو از کجا بلدی ؟ واقعا میخوای این کارو بکنی ؟ بلدی اصلا ؟ خطرناکه زین ولش کن
لیام پشت سر هم غر میزد و سوال میپرسید و این واقعا رو مخ زین بود کلافه به سمت لیام برگشت
زین : بس کن لیام چرا اینقدر غر میزنی میترسی بگو میترسم اینقدر حرف نزن
لیام چشماشو باریک کرد و سریع گفت
لیام : کی ؟ من ؟ من بترسم ؟ درمورد چی حرف میزنی مالیک من از این بچه بازیا نمیترسم
زین پوزخند صدا داری زد و سرشو الکی تکون داد
زین : اره کاملا مشخصه
زین وقتی از باد چرخا مطمئن شد به سمت موتور مسابقه رفت و روش نشست لیام به سمتش رفت و سرشو نزدیکش کرد و با لحن ارومی گفت
لیام : حالا واقعا بلدی ؟
و این صدای بلند زین بود که اسم لیامو فریاد میزد
...
پاشو رو پدال گاز فشار داد و گاز میداد و لیام فشار دستاشو دور کمر زین محکم تر میکرد
ESTÁS LEYENDO
Unfelling |ziam|
Fanfic_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...