|شروع طوفان |
مبایلشو روی گوش چپش گذاشت و دوباره شروع کرد درمورد مسائلی حرف زدن که زین هیچ درکی ازشون نداشت دو روز بود که لیام به زین بی محلی میکرد و تنها مکالمه ی اونا سلام اول صبحشون بود زین به توجه لیام نیاز داشت الان بیشتر از وقته دیگه ای برای اجرای نقشش
بعد اون لیام مختار بود هر بلایی که میخواد سر زین بیارهلیام به سمت پرونده هاش رفت و درحالی که مشخص بود داره بحث جدی ای میکنه پرونده هارو زیر رو کرد
زین به لیام نگاه کرد " این تلفن قرار نیست تموم بشه ؟" زین که دیگه خسته شه بود با خودش فکر کرد و تصمیم گرفت خودش تمومش کنه
به سمت مبل رفت و کنترلو برداشت و تلویزیونو روشن کرد شبکه هارو الکی بالا پایین میکرد که به یه موزیک ویدیو رسید
نیشخندی زد و نیم نگاهی به لیام کرد و صدای تلویزیون رو زیاد کرد
لیام که غرق صحبت بود متوجه شد و سرشو بالا اورد و به زین نگاه کرد که پا رو پا اناخته بود و با نیشخند به تلویزیون زل زده بود برای اینکه توجهشو جلب کنه سرفه کرد و زین به طرفش برگشت
لیام لب زد" کمش کن "
و به مبایلش اشاره کردزین ابرویی بالا انداخت و دوباره به تلویزیون نگاه کرد و کنترلو برداشت و صداشو بیشتر کرد
لیام با تعحب به زین زل زده بود فرد پشت تلفن " اقای پین " رو با فریاد صدا میزد
لیام : ام بله بله بفرمایید
_ صدای چیه ؟
لیام : ببخشید یه لحظه
و به طرف زین رفت
لیام : چی کار میکی کمش کن دارم حرف میزنم_ اقای پین ؟
لیام دستشو به سمت کنترل برد که زین سریعتر اونو برداشت
لیام با پوکر فیس ترین حالت ممکن به زین نگاه میکرد و فرد پشت تلفن داشت از بی توجهی لیام سرشو به دیوار میکوبید
لیام : من بعدا دوباره بهتون زنگ میزنم
_اما...
قطع کرد ولی هنوز داشت با همون حالت به زین نگاه میکرد
زین تلویزیونو خاموش کرد و کنترلو رو میز گذاشت و با گستاخی به چشمای لیام زل زد
لیام : این کارا یعنی چی ؟
زین: چرا بی محلی میکنی ؟
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...