▪11▪

1.7K 272 127
                                    

|الان آرومم لیام|

شب دامان سیاهش را در فضای این شهر بزرگ میگستراند

و من در منجلاب فکر هایم فرو رفته بودم و به صدای تیک تاک عقربه های ساعت گوش میدادم نسیم خنک بهاری فضای اتاق را سرد کرده بود

پنجره ها باز بودن و پرده های کنار رفته آروم تکون میخوردن ....

نور ماه کمی از فضای تاریک اتاق را روشن کرده بود

و من اینبار به لیامی نگاه میکردم که با آن حالت همیشگی اش ،پاهایی که مثل پسر بچه های کوچولو تو شکمش جمع میکرد و موهاش که روی صورتش میریختن و لباش که به خاطر فشار بالشت جمع میشدن ....

یاد حرف های لیلی افتادم اون میگفت زمان کمه !
میگفت باید هرچه سریعتر مدارکو پیدا کنم
زیاد موندنم تو این بازی خوشایند نیست ..‌‌..

ولی لیام....اون هیچ راهی رو برای بیشتر نزدیک شدن بهش پیش روم نیمزاشت ....ولی...شایدم باید خودم یه کارایی بکنم ! اون لاقن هرچی باشه رفتارش جوری نشون میده که انگار آدمای اطرافش براش مهمن ....شاید کاراش تظاهر به خوب بودن باشه !ولی من میتونم تا وقتی که به این کاراش ادامه میده از این موضوع استفاده کنم .

لبخندی زدم و سرمو رو قسمت سرد نرم بالشت گذاشتم و کم کم سنگین شدن پلکامو حس کردم ....!

_____

Third POV

لیام:زین این لباسا رو بپوش

زین لباسای مشکی رنگ رو از لیام گرفت و رفت تا آماده بشه

لیام:چارلی باید این مدل عکسارو از زین بگیری ،تو سایتمون بزارش

چارلی :باشه لیام کار لری رو کی شروع میکنی ؟

لیام:لوکیشنی که میخواستن هنوز آماده نشده
.

..

زینی که حالا لباساشو پوشیده بود نگاهی به تصویر خودش تو آینه کرد و لبخند زد

زین :من آمادم

حرف مایکل و لیام با صدای زین نیمه تمام موند و اونا حالا داشتن با چشمایی که برق میزد نگاهش میکردن

چارلی:اوه پسر مشکی واقعا بهت میاد

دیوید:هرچی درمورد جذابیتت بگیم کم گفتیم بابا

لیام هم نفس عمیقی کشید و لبخند زد

لیام:خب خوبه زین واقعا بهت میان

Unfelling |ziam|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora