|فرار|
شرل: اینا واقعن حرفایین که زد؟ تو میتونی زینو فراری بدی
شرل با هیجان گفت و خودشو رو مبل جلو کشید
نایل اما در سکوت به لیام خیره شده بود...اون خیلیم هیجان زده و خوشحال نبود ...چیزی این وسط وجود داشت
نایل: و در ازاش ازت چی خواست ؟
لیام سرشو پایین انداخت و کمی روی صندلیش جا به جا شد
لیام : هیچی
شرل چشماشو ریز کرد
شرل: دروغ نگو همین دیروز کتاب شو خوندم
نگاه نایل و لیام به سمت شرل برگشت
شرل: ها ؟ نوشته بود کسایی که دروغ میگن اگه جاییی نشسته باشن سر جاشون زیاد تکون میخورن صداشون تغیر میکنه یه جاییشونو میخارونن
شرل توضیح میداد لیام پوکر تر و نایل بیشتر تا مرز انفجار میرفت
نایل: امم شرل عزیزم
شرل: هوم؟
نایل لبخندی زد و در حالی که با ابرو هاش خط و نشون میکشید گفت
نایل: میشه بری و یه شامی درست کنی لیام خیلی گشنشهشرل: خیلی خب بگو میخوای دکم کنی این کارا چیه ....میرم اما بدون لیام داره دروغ میگه چطور پلیسی هستی تو
شرل گفت دستشو تو هوا تکون داد و به سمت اشپزخونه رفت
نایل نفسشو با صدا بیرون داد و به سمت لیام برگشت
نایل: چی خواست ؟ خودت گفتی میری تا هرچی میگه انجام بدی ؟ توقع نداری که باور کنم یهو نظرش همینطوری الکی بر میگرده و راضی میشه
لب پایینشو جوید
لیام: نه ...همینطوری نبود ....چیزی ازم خواست و من قبول کردم
نایل : خیلی خب چی خواست ؟
نایل کلافه گفت
لیام : ازدواج با دختر وزیر ایتالیا و اینکه قبول کنم جانشینش بشم
گفت از جاش بلند شد و به سمت پنجره ی بزرگ پذیرایی رفت و سیگارشو روشن کرد
نایل با چشم های گرد شده نگاش کرد
متعجب پرسید
ESTÁS LEYENDO
Unfelling |ziam|
Fanfic_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...