نشسته بود روي تخت و برگه اي كه تقريبا نصفش پر بود
روي پاهاش بود و داشت مينوشتهرروز كه ميگذشت حرف هاي بيشتري براي گفتن داشت...دلش ميخواست تك تك لحظه هاش رو با لو بنويسه دلش ميخواست بنويسه و بنويسه...ولي زياد ميشن نه؟
يعني بايد از همون روز اولي كه تو يه نگاه جذب همه چيزش شد رو بنويسه؟
اينكه همون روز اول انقد نگاش كرد كه تك تك اجزاي صورتش رو حفظ شد حتي ميدونست جوشي كه روي پيشونيش بود حداقل يك سانتي متر با ابروهاش فاصله داشت...حتي ميدونست چه موقع هايي زير چشماش گود ميشن...ميدونست وقتي ناراحته و بغض ميكنه استين بليزش رو ميكشه روي انگشتاي دستش تا لرزش دستاش رو هري نبينه...حتي ميدونست چقد طول ميكشه تا خوابش ببره و ميدونست وقتي كه بيخوابي ميزنه به سرش ساعتها روي كمر ميخوابه و به سقف زل ميزنه و به كاراي امروزش فك ميكنه
تك تك خصوصياتشو...تك تك لحظه هاش رو، هري حفظه...ميدونست وقتي از خواب بلند ميشه يه خميازه كوچيك ميكشه و مثل بچه هاي پنج ساله مشتاش رو به چشماي خواب آلودش ميماله...هري هر واكنش لويي رو حفظه و اين شرايط رو براش سخت تر ميكنه
روزي كه هري نباشه چي به سر لويي مياد؟
شرايط رو براش سخت تر ميكنه چون هري از واكنش لويي بعد از رفتنش خبر نداره...
ميزنه زير گريه؟...ميخنده و باورش نميشه؟...بدون هيچ حرفي ميره سمت اتاقشون و دنبال هري ميگرده؟...ديوونه بازي در مياره و سر همه داد ميزنه؟...
نه هري اينو نميدونه...نميدونه بعد رفتنش قرار چي بشه!!!
كاش ميدونست...كاش فهميدن اين لعنتي هم مثه بقيه چيزا براش اسون بود!
-هز؟
با صداي خواب الود لويي به زمان حال پرت شد و به لويي كه داره با مشتاي كوچيكش چشماش رو ميماله نگاه ميكنه
برگه رو تا ميكنه و ميزاره روي پا تختيش...به لويي نزديك ميشه و يه بوسه كوتاه روي گونه هاي فرو رفته ش ميزاره
+بالاخره بيدار شدي
لو به زور چشماش رو باز كرد و با ديدن هري كه چونشو به قفسه سينش چسبونده لبخند ميزنه و دست ميكنه تو موهاش و بهم ميريزتش كه هري بهش چشم غره ميره ولي لويي هيچ توجهي نميكنه
-كي بيدار شدي لاو؟
+يه ساعتي ميشه
لو يه تاي ابروهاش رو ميبره بالا
-يه ساعته اينجا نشستي چيكار ميكردي؟
هري بيخيال شونه هاش رو ميندازه بالا
+تورو نگاه ميكردم
لو چند ثانيه اي به پسر كيوتش نگاه كرد و به اين فك كرد كه تو همين ثانيه قابليت له كردنش رو داره....به فكر مسخره اي كه از ذهنش رد شد تك خنده اي كرد
دستاش رو باز كرد و بدون اينكه اجازه واكنشي از طرف هري رو بده گرفتش بغل و محكم فشارش داد، سرش رو تو گردن گرم و خوش بوش فرو برد و عطر بدن هري رو استشمام كرد
هري با صدايي كه به زور در ميومد حرف زد+لو خفه شدم
لويي هيچ توجهي به اعتراض هري نكرد و محكتر فشارش داد كه باعث شد جيغ هري در بياد؛ با صداي بلند خنديد و چند بار پشت سر هم گردنش رو بوسيد و بعد ازش فاصله گرفت
با شيفتگي به هري كه داشت با موهاي بهم ريخته ش كلنجار ميرفت نگاه كرد
هري كه بالاخره متوجه نگاه خيره لو به خودش شد بهش نگاه كرد
-ميدونستي اول صبحي خيلي كيوت ميشي و من الان دلم ميخواد بخورمت؟
گونه هاي هري سريع رنگ گرفت و باعث شد سريع بره تو بغل لويي و سرشو تو گردن لويي فرو كنه، لويي چشماش رو بست و دماغش رو به موهاي خوشبو پسرش چسبوند
چه ارامشي بهتر از اين؟كاش دنيا براي چند سال بايسته و اين دو نفر سالها تو بغل هم باشن بدون هيچ حرفي...بدون رد و بدل كردم هيچ بوسه اي...فقط تو بغل هم باشن...اونا براي رد و بدل كردن احساسي كه توي قلبشون نشسته به سكوت هزار ساله نياز دارن!
-دوست دارم لو
+منم دوست دارم بيبي بوي...بيشتر از جونم دوست دارم!
ايم سو ساريييييي براي تاخير تقريبا يك هفته اي
خيلي درگير بودم و اصلا وقت نداشتم اپ كنم
اما جبران ميشه نميخوام شرط بزارم ولي خب اگه ووت و كامنت بالا باشه فردا و پس فردا هم عاپ ميشه لاوا💙💚
#هستي
YOU ARE READING
my sick heart after you
Short Storyچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟