در خونه رو باز كرد و بي حوصله وارد شد؛ چراغا خاموش بود و هيچ صدايي نميومد...نه صداي تلويزيون...نه صداي شاد هري كه متوجه اومدن لويي ميشد و بي معطلي ميومد و بغلش ميكرد...نه صداي پسرا كه لويي بدون اطلاع قبلي توي خونه ميديدشون
**********
قبل از اينكه كليدو توي قفل بچرخونه صداي خنده ي بلندي ميشنوه و ناخودآگاه لبخند كوچيكي روي لبش شكل ميگيره
هري هميشه پنجشنبه شبا پسرارو دعوت ميكنه و لويي هم هر هفته يادش ميره كه قراره اونا بيان...درو باز ميكنه و اولين صدايي كه ميشنوه صداي بيبي شه
+لو اومد
تا سرشو بالا ميگيره هري رو ميبينه كه با لبخند داره به سمتش مياد بي معطلي دستاشو باز ميكنه و منتظر ميمونه تا هري بياد بغلش
هري زودتر از اون چيزي كه لويي انتظارشو داشت خودشو به بغل لويي ميرسونه و دستاشو دور گردنش محكم حلقه ميكنه و بوي عطر دلنشين لويي رو با تمام وجودش استشمام ميكنه...مهم نيست كه چند ساعت پيش تو بغل هم داشتن فيلم ميديدن و مدام همو ميبوسيدن...مهم نيست كه باهم حموم كردن...اونا چند ساعت از هم دور بودن و هرساعتي كه بدون لويي ميگذشت براي هري اندازه يك روز تلف ميشد...!
لويي لباشو به گوش هري نزديك كرد و اروم زمزمه وار گفت
-دلم واست تنگ شد بيبي!
هري خنده ريزي كرد و سرشو تو گردن لويي فرو برد و اروم جوابشو داد
+منم دلم تنگ شد لو!
لويي تا خواست حرف بزنه صداي شخص سومي متوقفش كرد و باعث شد از هم جدا شن
نايل:هي لو وقت واسه بغل كردن بيبيت داري بهتره يكمم به ما توجه كني
**********
بغضشو قورت داد و به سمت اتاق خوابشون رفت...خسته بود؛ خسته تر از اوني بود كه با يه دوش آب گرم حل شه؛ يا با يك روز خوابيدن
با همون لباسايي كه تنش بود خودشو به تخت رسوند، روي كمر دراز كشيد و ساعد دست چپشو روي چشماش گذاشت
بايد خودشو جمع و جور كنه، بايد مثل قبل قوي باشه...فقط بخاطر هري...بايد حساي ناشناخته وجودشو كه مثل بختك افتاده به جونش رو پس بزنه...
چشماشو بست و سعي كرد به چيزاي خوب فكر كنه...روزاي روشن...با هري...به اين فكر كرد كه وقتي حال هري خوب شد از اينجا برن...برن يه شهر كوچيكي كه دست هيچكي بهشون نرسه...يه خونه چوبي كه...
*******
سرشو به سينه لويي چسبوند و باهم به ستاره ها و ماه كه امشب كامل بود نگاه كردن...هرشب قبل خواب حداقل نيم ساعت وقتشونو صرف ديدن آسمون ميكردن
بهشون آرامش ميداد...ديدن ستاره ها بهشون آرامش توصيف نشدني ميداد كه هيچوقت قرار نبود از ديدنشون دست بكشن...مخصوصا امشب كه آهنگ killing me softly از roberta flack پلي بود و اين آرامش و لذتو براشون چند برار كرده بود و تو اين لحظه كي بود كه دلش بياد اين آرامشو ازشون بگيره؟
+لو
لويي كه غرق ديدن ستاره ها بود بدون اينكه سرشو سمت هري كه چونشو به قفسه سينه لويي چسبونده بود بچرخونه جواب داد
-جان لو!
هري دوباره سرشو به سينش چسبوند
+دلم ميخواد از اينجا بريم..!
لويي نگاهشو از آسمون گرفت و به هري كه به حالت فوق كيوتي داشت به آسمون نگاه ميكرد نگاه كرد
-كجا بريم؟
هري شونه هاشو انداخت بالا و يه نفس عميق كشيد
+يه جايي كه انگار از اول براي منو تو ساخته شده...نميدونم؛ دلم ميخواد تو يه خونه كوچيك باشيم...نه خيلي كوچيك...اندازه منو تو و بچمون...!
با شنيدن جمله آخر؛ لويي ناخودآگاه لبخند شيريني روي لبش شكل گرفت...شيرين به اندازه تك تك كلمه هايي كه از اون لباي صورتي و گوشتي خارج ميشه و كيه كه انكار كنه لويي با اين صدا زندگي ميكنه؟
-منو تو و بچمون!
لويي زمزمه كرد و آروم دستش راهشو به موهاي نرم و فر هري پيدا كردن و شروع كرد به نوازش كردن اون فرفريا كه زيبايي هري رو چند برابر ميكردن
+قشنگه نه؟
-خيلي قشنگه...فكرشو بكن...منو تو و پسرمون...تو يه شهر دور از همه دور از دنيا دور از مردم...يه خونه چوبي كه حياطش پره از گلاي رنگي...!فقط منو تو و پسرمون...پسر منو تو
هري كه تو اين چند ثانيه فقط و فقط داشت به روياي شيريني كه هميشه تو اين چند سال بهش فكر ميكرد دستاشو دور كمر لويي گذاشت و محكم تر به بدش چسبيد و پاي راستشو بين دو پاي لويي قفل كرد(اميدوارم بفهمين كه چجوري تو بغل همن)
+پسر منو تو...!
**********
لويي آروم اشكايي كه انگار تشنه ريختن بودن رو پاك كرد؛ دماغشو بالا كشيد و به طرف پهلو خوابيد...
نميذاشت...نميذاشت دنيا به همين راحتي تمام روياهاي دو نفرشونو خاكستر كنه...
بايد قوي باشه
بخاطر هري
بخاطر پسرشون!
بابت تاخير شرمنده!
دلم ميخواست وايسم تا كامنت و ووتا زياد شه ولي دلم نيومد نزارم
نميدونم خوب شد يا نه پس اگه بد شد بازم شرمنده
كامنت و ووت يادتون نره💚💙
#هستي
YOU ARE READING
my sick heart after you
Short Storyچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟