-خب امروز كجا بريم؟
لويي همونطور كه داشت با چاقو پنكيكشو نصف ميكرد از هري پرسيد و هري هم جفتش نشسته بود و با دقت روزنامه امروزو ميخوند و انگار سوال لويي رو نشنيد
-هز؟
هري بدون اينكه نگاهشو از روزنامه برداره جوابشو داد
+هوم
لويي دستشو جلو صورت هري تكون داد
-هيييي! سلام من اينجام
هري به زور سرشو گرفت بالا و بهش نگاه كرد و لبخند زد
+جانم لاو چي گفتي؟
لويي دوباره مشغول خوردن صبحونش شد
-گفتم امروز كجا بريم؟
هري دستاشو بهم كوبيد و با ذوق جوابشو داد
+خريد
-خريد؟
هري تند تند سرشو تكون داد
+اوهوووم
لويي با دهن پر بهش نگاه كرد و لبخند زد و دستشو نوازش وار روي گونه هري كشيد
-برو لباس بپوش بيبي
هري با ذوق اشكارا از رو صندلي بلند شد دستشو دور گردن لويي حلقه كرد و محكم گونه شو بوسيد و از آشپزخونه داشت ميرفت بيرون كه بي اراده ايستاد
درد عجيبي به سراغ قفسه سينه سمت چپش اومد كه باعث متوقف شدنش شد...حس كرد نفس كشيدن براش سخت شده...دستشو گذاشت روي قلبش و محكم فشار داد و لباشو كه در عرض يك ثانيه خشك شده بودن رو براي بلعيدن اكسيژن باز كرد
چرا اينجوري شد؟...اين درد لعنتي...اين درد لعنتي شباهت زيادي به دردش توي اون كابوس وحشتناك دو شب پيش داشت...انگار داشت الان با تمام جون و دلش اين درد و حس ميكرد انگار تك تك سلولاي بدنش داشتن اين دردو تحمل ميكردن
دردي كه داشت ثانيه به ثانيه تحمل هري رو كمتر ميكرد دردي كه به طرز باورنكردني كاملا ناگهاني بعد از يه مدت خيلي طولاني به سراغش اومد....
كم كم داشت تعادلشو از دست ميداد و پاهاش انگار تحمل نگه داشتن وزنشو نداشتن...دستشو به چهارچوب ديوار اشپزخونه تكيه زد و ناخودآگاه ناله خفيفي از ته گلوش خارج شد و توجه لويي رو جلب كرد
چنگال و چاقوشو تقريبا روي بشقاب پرت كرد و برگشت و به هري كه پشت بهش ايستاده نگاه كرد
-هري
بي معطلي به سمت هري رفت و روبه روش وايستاد
هري سرش پايين بود و انگار براي يكم تنفس التماس ميكرد و مدام دستشو كه روي قلبش گذاشته بود ماساژ ميداد بلكه از اين درد لعنتي يكم كم شهلويي دوتا دستاشو روي شونه هاي هري كه لرزش كوچيكي داشت گذاشت و سرشو كج كرد تا بتونه صورت مچاله شده از درد بيبيشو ببينه
-هري..هري نگام كن
هري سرشو به چپ و راست تكون داد و به زور حرف زد
+خوبم لو خوبم...فقط يكـ...تير كشيدن قفسه سينش ادامه حرفشو تو گلوش خفه كرد و باهث شد با زانو روي كف سرد زمين اشپزخونه بشينه
لويي كه هرلحظه ممكن بود قلبش از سينش بزنه بيرون سريع از آشپزخونه به سمت اتاق خوابشون حركت كرد و بي معطلي شماره دكتر هري رو گرفت_______________________________________________
لبشو محكم گاز ميگيره تا صداي ناله هاش به گوش لويي نرسه
كاش ميفهميدن...كاش يكيشون يه همچين درديو يه بار تو زندگيش تحمل ميكرد و ميفهميد كه چقد طاقت فرسا ميشه همه چي.. زندگيت؛ خودت؛ دنبا؛ اطرافيانت؛ خانوادت؛ لويي؟
نه نه نه...لويي هيچوقت براي هري خسته كننده و غير قابل تحمل نميشه..اون ختي توي اين لحظه..توي اين لحظه كه داره مرگو به چشم خودش ميبينه بازم كل ذهن و كل ارگانهاي بدنش دارن اسم لو رو عربده ميزنن...!
اگه ديگه اين دستگاه لعنتي كار نكنه چي؟ اگه تو همين روز تو همين ساعت تو همين دقيقه و تو همين ثانيه اين دستگاه متوقف شه چي؟
قلب لعنتي مريضش چجوري بتپه؟
چجور نفس بكشه؟
چجور كنار لو بمونه؟
لو...
لو...اگه ديگه اين دستگاه خراب شه چي ميشه؟
اينم از اين-.-
تا اينجا داستان چطور بود؟
اميدوارم مشكل هري رو فهميده باشين و اگه هم متوجه نشدين توي كامنتا بگين تا من توضيح بدم لاوز:)💙💚
كامنت و ووت فراموش نشه..!
#هستي
YOU ARE READING
my sick heart after you
Short Storyچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟