١٣

983 150 62
                                    

يه فضاي آروم كه با هيچي نميشه توصيفش كرد...جز صداي امواج دريا و گهگاهي هم صداي آواز عاشقانه پرنده ها هيچي نميشنيد...چشماشو بست و به جسم و روحش اجازه داد غرق اين حال شه...بعضي وقتا لازمه جسمتو رها كني...بزاري روحت آرامش پيدا كنه...بزاري واسه چند دقيقه هم كه شده روحت فقط به صداي طبيعت گوش كنه و جسمت لذت ببره...بعضي وقتا لازمه جسم و روحت در هم آميخته شه..!

ولي هري نميخواست اين آرامشو تنهايي حس كنه...ميخواست لويي هم باشه و با اون صداش كه بهشت تعريف خيلي كوچيكي بود ازش تو گوشش حرفاي عاشقانه زمزمه كنه...مثل پرنده ها..مثل همين پرنده ها كه هيچي براشون مهم نيست مثل همين پرنده ها كه اهميتي نميدن اگه توي همين ثانيه يكي بهشون شليك كنه و شريكشونو ازشون بگيرن...دلش ميخواست لويي تا لحظه آخر توي گوشش حرفاي قشنگ بزنه...كاش لويي تا لحظه آخر باشه و تو گوشش حرفاي قشنگ بزنه

-خيلي غرق اينجا شدي...!

با صداي آشنايي چشماشو باز كرد و لويي رو روبه روش ديد...

چشماش از هميشه آبي تر بودن..اونقدر آبي كه نميتونستي بيشتر از چند ثانيه بهشون خيره شي چون مطمئنا غرقشون ميشدي...آره، چشماش مثل يه درياي آبي تر از آبي بودن كه هري هرلحظه ترس غرق شدن توي اون چشمارو داشت...ترس غرق شدن و نجات پيدا نكردن داشت..

لويي سرشو كج كرد و لبخند زد

-لوييتو فراموش كردي...!

هري سرشو تكون داد...تا خواست دستاي لويي رو بگيره لويي چند قدم رفت عقب و لبخندشو پررنگتر تر كرد

هري دهنشو باز كرد كه حرف بزنه ولي نميتونست...انگار تارهاي صوتيش از كار افتاده بودنو قادر به حرف زدن نبود... چرا نميتونست حرف بزنه؟...هري ميخواست حرف بزنه و بگه نه احمق...مگه ميشه ثانيه اي تورو يادم بره؟...مگه ميشه اين آرامشو با تو نخوام؟...مگه ميشه لوييمو فراموش كنمو نخوام الان كنارم باشه؟...مگه ميشه دنيارو كنار اون نخوام؟...ميخواست دهن باز كنه و تا نفس داره يك ريز و بدون وقفه بگه عاشقتم...عاشقتم لويي...عاشقتم...عاشقتم...! ولي انگار نميتونست حرف بزنه!!! نميتونست احساساتشو به زبون بياره

هري چند قدم جلو رفت و به همون اندازه لويي رفت عقب...داشتن به دريا نزديك ميشدن..لويي دستاشو دراز كرد تا دستاي هري رو بگيره و هري كاملا مشتاق دستاشو برد جلو ولي لويي بازم رفت عقب...

-بيا هري..!

هري رفت جلو...هر قدمي كه برميداشت لويي ميرفت عقب و انگار لبخندش محو تر از قبل ميشد...و به همون اندازه جشماش آبي تر از آبي ميشد...

-باهام بيا هز...

هري لبخند زد...صداي پرنده ها بلند تر و بلند تر ميشد...انگار دعواشون شده بود باهم...توي هوا پراكنده شده بودنو صداشون بلند بود...اون آرامش چند دقيقه پيش داشت محو ميشد...اون آرامش ديگه به سراغ هري نيومد..!

my sick heart after youWhere stories live. Discover now