+چي...چرا آخه..؟
وقتي تيتراژ پاياني فيلم شروع شد هري با بهت روبه لويي گفت و لويي كه لبخند به لب داشت سرشو كج كرد سمت هري كه از الان حلقه اشك توي چشماش جمع شده بود؛ دستشو گذاشت روي صورت هري و اروم گونشو نوازش كرد
-اين يه پايان منطقي بود هزا
هري تند تند سرشو به نشونه مخالفت به چپ و راست تكون داد
+اون دليل خيلي محكم براي موندن داشت لو...اون ميتونست به زندگيش پايان نده اون ميتونست يه بار ديگه شانسشو امتحان كنه اون...
لويي انگشت اشارشو روي لباي هري گذاشت و هري حرفشو نصفه نيمه رها كرد
-ششششش....بيبي اين فقط يه فيلم بود خب؟بهش فكر نكن...اصن نبايد اينو ميزاشتيم
+اون به اندازه كافي اميليا رو دوست نداشت...عشق ميتونه قوي تر از اين حرفا باشه...
لويي دستشو كه دور گردنش هري گذاشته بود جدا كرد و از تخت بلند شد و به سمت تلويزيون روبه روشون رفت
-باب اسفنجي يا مستر بين؟
هري ميدونست لويي هم تحت تاثير اون فيلم قرار گرفته...هروقت بحثو عوض ميكنه؛ هروقت از جاش بلند ميشه و ميره يه جاي ديگه؛ هري مطمئن ميشد كه لويي هم ناراحته...ناراحته و نميخواد نشون بده
+اگه من يه همچين تصميمي بگيرم توام مثل اميليا انقد خوب باهاش كنار مياي؟
خودشم نفهميد چجوري اين كلمات كنار هم قرار گرفتنو تنديل به يه جمله؛ به يه سوال مزخرف شد...و همين سوال مزخرف باعث شد بي اراده سي دي ها از دست لويي بيوفتن...ذهنش در تلاش تكرار سوال هري بود...
"اگه من يه همچين تصميمي بگيرم توام مثل اميليا انقد خوب باهاش كنار مياي؟" اون داشت راجب چي حرف ميزد؟...چرا ترس به يكباره به سمت سلولاي لويي حمله ور شد...چرا هوا انقد سرد شد؟!!
سريع به خودش اومد و به سمت تخت رفت..جايي كه پسر چشم سبز با حسي كه لويي نميشناخت ناراحته يا كنجكاو نشسته بود...
-هزا..نگام كن
انگشت اشاره و شصتشو روي چونه هري گذاشت و مجبورش كرد بهش نگاه كنه...هري مقاومت كرد و سرشو تكون داد تا فشار دستاي لويي روي چونش از بين بره
-چرا نگام نميكني؟
بلافاصله بعد از سوالي كه پرسيد هري دستاشو دور كمر لويي حلقه كرد و محكم بغلش كرد
+ببخشيد...ببخشيد لويي اصلا بهش فكر نكن فك كن همچين سوالي نپرسيدم ببخشيد!
هري تند تند و بدون وقفه حرفاشو گفت
لويي سريع بازوهاشو دور هري حلقه كرد...ميدونست اون هيچوقت از اين حرفا نميزنه..هري هيچوقت از رفتن حرف نميزنه....همونجور كه تصور كردن نبود هري براي لويي با اومدن به جهنم فرقي نداره رفتن هري بدون لويي هم با رفتن به جهنم فرقي نداره...اونا جدا از هم نصفه نيمه ان...قلبشون نصفه نيمس..روحشون نصف نيمس....اونا كامل كننده همديگه ان!!و شايد همين يه دليل محكم باشه كه هيچكدومشون نميتونن به نبود اون يكي فكر كنن چون غير ممكنه!
-نميتونم...نميتونم به نبودنت فكر كنم...اونم اگه دست خودت باشه؛ نميتونم حدس بزنم بعد از رفتن تو قراره چه اتفاقي بيوفته..نميخوام بهش فكر كنم هري نميخوام!!تو زندگي برام ساختي كه آرزشو داشتم....كه هميشه توي روياهام ميديدم!من هيچوقت نميتونم نبودن كسي كه زندگيمو ساخته رو تصور كنم...
حرفاي اخرش تقريبا توي گلوش خفه شد...يه بغض عميقي به گلوش چنگ انداخت و مانع ادامه حرفاش شد...هري اين بغضو حس كرد...هري بغضو ديد...
+دوست دارم لو
لويي لبخند زد...اروم رويه موهاي هري رو بوسيد و زمزمه كرد
+دوست دارم هز..بيشتر از جونم
و اين جمله كافيه تا هري روزشو بدون دخالت هيچگونه اشوب و ناراحتي سپري كنه....
بعضي وقتا حتي اگه يه جمله رو ٤ سال هم بشنوي ولي بازم دلت ميخواد اوني كه بايد به زبونش بياره...سالهاي سال به زبونش بياره و خوشحالت كنه!!!
و هري ميخواد سالهاي سال زنده باشه و اين يه جمله رو با صداي شيرين و دلنشين لوييش بشنوه...كاش هري سالهاي سال زنده باشه
ببخشيد بابت تاخير واقعا سرم شلوغ بود و هربار تصميم ميگرفتم بنويسم ذهنم خالي بود اميدوارم خوب شده باشه
تا اينجا كسي هست كه مشكل هري رو نفهميده باشه يا يه قسمت از داستانو؟
كامنت و ووت بزارين و هستي رو خوشحال كنين:)💚💙
#هستي
YOU ARE READING
my sick heart after you
Short Storyچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟