+گفتم نميخورم
هري براي بار صدم روبه پرستار سمجي كه حدود يك ساعت گذشته بود و از اتاق هري نرفته بود بيرون گفت و اميدوار بود ايندفعه پرستار بيخيال شه و از اتاق بره بيرون
پ: بايد نهارتو بخوري لطفا...همينجوريش يك ساعت گذشته پس لجبازيو بزار كنار
پرستار عاجزانه خواهش كردو دوباره قاشقي كه توش سوپ بود رو به لباي هري نزديك كرد و دوباره هري سرشو به سمت چپ چرخوند، پرستار قاشقو گذاشت توي كاسه سوپ و نشست روي لبه تخت
پ: حداقل ميتوني بگي چي شده؟
هري چشماشو بست و سرشو به چپ و راست تكون داد
پرستار دست هري رو توي دستش گرفت و با انگشت شصتش آروم پشت دست هري رو نوازش كرد
پ: هري ميدوني كه تو بايد وعده هاي غذاييتو سر وقت بخوري چون دقيقا نيم ساعت بعد از خوردن غذات بايد قرصاتو بخوري و ما الـ...
+اون رفت..!
صداي ضعيف و زمزمه وار و پر بغض هري كافي بود تا پرستا حرفشو ادامه نده و به صورت هري كه ميشد از توش غم زيادي رو ديد خيره بشه
+اون رفت مايلي....گفت قرار نيست هيچوقت بره من هميشه ميدونستم كه اون يه روز خسته ميشه و ميزاره ميره ولي نه انقدر زود...اون خيلي زود رفت..فقط با گفتن يه دروغ كوچيك بهم موفق شد بره..فك نميكردم....
غده لعنتي كه به گلوش چنگ انداخته بود مانع ادامه حرفش شد و ايندفعه هري حتي يك ثانيه هم تأمل نكرد..اجازه داد اشكاش صورتشو خيس كنن...اجازه داد تمام درداشو به وسيله اشك ريختن بيرون بريزه!
پ: شششش هي گريه نكن
پرستار آروم گفت و به هري نزديك تر شد و بغلش كرد...نميخواست بهش بگه گريه براش بده و بهش فشار عصبي وارد ميشه...
ميخواست اتقدر گريه كنه تا خالي شه...تا يهو به خودش بيادو ببينه اصلا يادش نيست چند ساعت پيش داشت بخاطر چي گريه داشت ميكرد
+اگه ديگه نياد چي؟
هري بعد از چند دقيقه با صداي دو رگه اي گفت و پرستار حلقه دستاشو دور كمر هري باز كردو كمي ازش فاصله گرفت
پ: مياد...مطمئن باش مياد
پوستا با لبخند تلخي گفت و دست هري رو به لباش نزديك كرد و آروم پشت دستشو بوسيد
+ميشه تنها باشم؟
پ: بايد اول نهـ...
+لطفا! من خوبم
پرستار آروم سرشو تكون دادو از روي تخت بلند شد؛ سيني نهارو برداشتو از اتاق خارج شد
فقط صداي بسته شدن در كافي بود تا هري شروع كنه با صداي بلند گريه كردنو توجهي به تير كشيدن قفسه سينه سمت چپش نكنه
YOU ARE READING
my sick heart after you
Short Storyچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟