سه روز گذشته بود
سه روز گذشته بود و لويي هنوزم اتفاقات سه روز قبلو باور نكرده بود...
هنوزم وقتي از خواب بلند ميشد نقطه نقطه خونه رو ميگشت و ساعتها هري رو صدا ميكرد و آخرشم به يكي از پسرا زنگ ميزد به اميد اينكه بگن آره؛ هري اينجاست!
سه روز گذشته بود كه لويي نفس ميكشيد؛ قلبش ميزد؛ ولي فقط براي زنده موندن؛ فقط براي وارد كردن اكسيژن به ريه هاش نفس ميكشيد فقط براي گذروندن يك روز ديگه بدون هري!
گذروندن يك روز ديگه بدون هري!!
به زحمت سرشو يكم بلند كرد تا به ساعت نگاه كنه...چهار صبح شده بود و لويي از ساعت دوازده شب تا الان روي تخت نشسته و به دفترچه ترسناك رويه روش نگاه ميكنه...
يك پاكت سيگار تموم كرده و الان دومين نخ از دومين پاكت سيگار لاي انگشتاي كوچيكشه
الان بايد چيكار كنه؟...بايد دفترو باز كنه؟...بايد برگ اولو كه خاليه ورق بزنه و شروع كنه به خوندن نوشته ها؟...
آره اون دفتر و اون نوشته تنها چيزيه كه از هري به جا مونده و لويي الان سه روزه كه تلاش ميكنه ترس و واهمشو بزاره كنارو دفترو باز كنه!!
سيگار نصفه نيمشو توي جاسيگاري خاموش كردو دستاشو كه از شدت گرسنگي و فشار پايينش ميلرزيد به سمت دفتر دراز كردوبه سمت خودش كشيدش
چشماشو بست و سعي كرد با يه نفس عميق استرسش و دلشورشو كنترل كنه
دفترو باز كردو خود به خود همراه با جلد دفتر برگه اول هم كنار رفت
شروع كرد به خوندن و توجهي به تند تپيدن قلبش نكرد
"لويي عزيزم...هميشه كنجكاو بودي بدوني توي اين دفتر چي مينويسم و هميشه ميگفتم كه بالاخره ميخونيش و فك كنم وقتش رسيده
وقتي تو داري اينو ميخوني من ديگه پيشت نيستم؛ نميدونم چند روز از رفتنم گذشته...يك ساعت؛ يك روز؛ يك ماه...ولي اميدوارم زمان زيادي نباشه
اميدوارم وقتي داري اينو ميخوني هنوزم من تو قلبت باشم و فراموشم نكرده باشي اميدوارم وقتي داري ميخونيش هنوزم توي خونه مشتركمون باشي...
همون خونه اي كه چهار سال پيش با هزار شور و ذوق باهم تزئينش كرديم و تمام خاطرات خوبو بدمونو روي ديواراش يادگاري نوشتيم و هم من هم تو اينو ميدونيم كه فقط و فقط منو تو ميتونيم نوشته هاي روي ديوارارو بخونيم....
هميشه به رفتنم فكر ميكردم لويي...هميشه به اينكه يه روز از خواب بيدار شي و ببيني من ديگه نيستم فكر ميكردم و هيچوقت نميتونستم حدس بزنم واكنش تو چجوريه...
و من الان نيستم و ازت ميخوام كه گريه نكني لويي
نميخوام جلوي همه ضعيف شي و گريه كني..
YOU ARE READING
my sick heart after you
Short Storyچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟