سياهي مطلق همه جارو گرفته بود
هرجا سر برميگردوند سياهي بود...نميدونست كجاست!سكوت كركننده اي فضاي ناشناخته رو فرا گرفته بود و عجيب بود كه صداي نفس هاي خودش رو نميشنيد
+ل..لوي...لويي
لرزشي كه توي صداش بود غيرقابل كنترل بود
يه قدم برداشت....حس كرد قلبش تير كشيد
+لويي
بي اختيار صداي لرزون و بغض الودش بالا رفت
اينجا كجا بود؟چرا تنها بود؟چرا هرجا ميچرخيد سياهي ميديد؟چرا اين سياهي انقد ترسناكه؟...
ميترسيد قدم دوم رو برداره و بازم سمت چپ قفسه سينش درد بگيره...ولي قبل از اينكه بخواد تصميم بگيره پاهاش غير ارادي قدم بعدي رو برداشت و هري عملا درد دوباره قلبش رو به طرز طاقت فرسا تري حس كرد و باعث شد چشماش رو از درد فشار بده...فاصله اي تا گريه كردن نداشت شايد فقط يه تلنگر كوچيك...فقط يه تلنگر كوچيك ميتونست تو اون لحظه هري رو به گريه بندازه
زمزمه اي آشنا توي اون سياهي سكوت وحشتناك رو شكوند و باعث شد چشماش رو باز كنه...يكي داشت صداش ميزد؟يكي مدام داشت صداش ميزد...اين...اين صداي...
قدم سوم رو برداشت و ايندفعه از درد وحشتناكي كه توي قلبش بوجود اومد داد زد...
+نهههه...تمومش كن...تمومش كنننن
داد ميزد و با مشت به قفسه سينش ميكوبيد
هرچقدر داد ميزد صداي زمزمه وار هم كمرنگ تر ميشد....
حس كرد همه چي داره دور سرش ميچرخه..سرش رو گرفت بالا و بازم با سياهي مواجه شد...صداي دادش هنوز داشت توي سرش اكو ميشد
-هري...لاو بلند شو...هري
صداي اشنايي به گوشش خورد...خودش بود؛ اون لويي بود...اون داره صداش ميزنه
چرا نميتونست پيداش كنه؟چرا اين سياهي لعنتي داشت كورش ميكرد؟
اصلا نفهميد كي و چجوري اشكاش گونه هاش رو خيس كردن ولي ديگه داشت هق هق ميكرد و گوله گوله اشك روي صورت بي نقصش سرسره بازي ميكردن
-هزا...لطفا چشماتو باز كن...هزاااا
چشماش رو باز كرد...همه جارو تار ميديد...هيچ ايده اي نداشت كه كجاست ولي...ديگه سياهي در كار نبود
هنوز نفس نفس ميزد...خيسي گونه هاش...گرفتگي صداش...بالا رفتن ضربان قلبش..همه رو توي همون ثانيه اول حس كرد
دست كشيد به چشماش و سعي كرد با پلك زدن ديدش رو درست و واضح كنه
سرش رو چرخوند و لويي رو ديد...با استرس نشسته بود رو تخت و دستش روي شونه هري بود
هري تا لويي رو ديد بي اختيار بغض كرد و اجازه نداد طول بكشه...با صداي بلند گريه كرد و خودشو به سينه لويي چسبوند
لويي محكم بازوهاشو دور هري حلقه كرد و موهاش بهم ريخته اش كه تقريبا در اثر عرق خيس شده بودن رو نوازش كرد
-شششش!لاو گريه نكن...لطفا گريه نكن خواهش ميكنم...فقط يه خواب بود
هري تند تند سرش رو تكون داد و سعي كرد حرف بزنه
+نـ..نه لو...يي...خيلي...بد بود من...داشتم صدات ميز..دم ولي...هيچك...ي نبو...نبو...نتونست حرفش رو كامل كنه و شروع كرد با صداي بلندتري گريه كردن
لويي محكم چشماشو بست....اين صداي هق هق...انگار كه مستيقما داشت به قلبش خنجر اتشين ميزداروم هري رو از خودش جدا كرد...هري كه هنوز داشت گريه ميكرد سرش رو انداخته بود پايين...لويي دستاش رو دور صورت هري قاب كرد و سرش رو بالا آورد...با ديدن اون چشماي اشك آلود مطمئن بود يكم ديگه خودش هم ميزنه زير گريه
سرش رو برد جلو و پيشونيش رو محكم بوسيد...دوباره بوسيد و بدون اينكه به هري فرصت انجام كاري رو بده اومد پايين و لباش رو به چشماش نزديك كرد كه باعث شد هري چشماش رو ببنده...لويي لباش رو گذاشت روي چشماي هري و اروم بوسيدشون...بدون رد و بدل كرد هيچ حرفي گونه ها و دماغ و تك تك اجزاي صورتش رو بوسيد
يكم رفت عقب و بهش نگاه كرد...هري بي صدا چشماش رو بسته بود و اشكاش اروم سرازير ميشدن...چشماش رو باز كرد و به لويي خيره شد...
+من ميترسم...
لويي اروم روي لباي هري نوك زد
-از چي ميترسي بيبي؟+نميتونم...نميتونم درست نفس بكشم...قلبم...تير ميكشه لو ميترسم
با بغض گفت و باعث شد بي معطلي لويي بغلش كنه
+لو
-جان لوهري سعي كرد بغضش رو ناديده بگيره و حرف بزنه
+نرو...من بهت نياز دارم لو...نرو خواهش ميكنم...من نميتونم بدون تو...لو خواهش ميكنم توروخدا نرو
حرف اخرش رو با ريختن چند قطره اشك گفت و محكم تر خودشو به قفسه سينه لويي چسبوند و لويي هم حلقه دستاش رو دور كمر هري محكمتر كرد
-نميرم هزا...تورو ول كنم كجا برم اخه؟كجارو دارم بدون تو برم؟
هري سرش رو تكون داد
+قول بدهلويي چشماش رو بست و بزاق دهنش رو قورت داد تا بغضشو بفرسته پايين و خودشو خيلي كنترل كرد كه همينجا با صداي بلند مثل بچه هاي پنج ساله نزنه زير گريه
-قول ميدم عشق قول ميدم...تا اخرين نفسم پيشتم
+دوست دارم
همونطور كه چند قطره اشك از چشماش اومد جواب هري رو داد
-منم دوست دارم...بيشتر از اون چيزي كه تو دنيا تعريف شده اس دوست دارم
يكم دير شد ببخشيد🙏🏻💚
كامنت و ووت يادتون نره لاوا💙
#هستي
YOU ARE READING
my sick heart after you
Cerita Pendekچطور ممكنه يه قلبي كه ديگه نميزنه، بازم برات بتپه؟