12

914 114 2
                                    

"اون پسر اسمش هریه"

"ربکا، خون آشام ها و گرگینه ها رو میشه تو دنیای واقعی آدما پیدا کرد...هری هرکاری میکرد بخاطر این بود که تو در امان باشی... اون دختری که قبلا تو خونه تو زندگی میکرد اسمش لارا بود لارا مثل تو بود ولی غیب شدن ناگهانیش باعث شد که رابطه بین خون آشام ها و گرگینه ها دیگه مثل قبل نباشه...به هر حال همه هری رو مقصر میدونستن و فکر میکردن هری باعث ناپدید شدن لارا شده خب..لارا و هری یه جورایی باهام قرار میزاشتن درسته این برخلاف قوانین بود که انسان نباید با خون آشام ها رابطه داشته باشه..."

"هری...خون آشامه؟!"

"آره...ربکا هری نمیخواست که سرنوشت تو مثل لارا بشه...قبل از ناپدید شدن لارا قبیله ما گرگینه ها با خون آشام ها خیلی خوب بودن ولی بعد از ناپدید شدنش...هردو قبیله از هم فاصله گرفتن"

نمیتونم هضم کنم
خون آشام؟
گرگینه؟
خدای من...اینا واقعا؟!
یعنی سارا یه گرگینه هست؟
هری فقط میخواست بهم کمک کنه...یه خون آشام؟ هیچی درباره خون آشاما یا گرگینه ها نمیدونم..ولی حالا اینا واقعی شدن..

"ربکا...ما باید به خون آشاما همه چی رو بگیم..اینکه تو همه چی رو فهمیدی"

ترسیدم پیشتر صدای سارا شبیه زمزمه بود

"میتونی امشب اینجا بمونی؟"

"آره..آره فکر کنم"

من گفتم هردومون فکرمون مشغول بود با فهمیدن اینکه اون یه گرگینه و من یه انسانم احساس میکنم که دوستیمون مثل قبل نیست

"میشه یه سوال ازت بپرسم؟"

"بپرس"

"قراره چی بشه؟"

"فردا صبح تو جنگل همه گرگینه ها و خون آشام ها قراره جمع بشن و بزرگای هر قبیله اون موقع تصمیم میگیرن که با تو چی کار کنن...نگران هیچی نباش..منو لیام و بقیه پشتتیم"

صداش میلرزید بیشتر از همیشه ترسیدم خیلی زیاد چی کار میتونن بکنن ممکنه...
نه امکان نداره سعی کردم به هرچی جز فردا فکر کنم کاش هیچوقت
با اون خونه،
با اون جنگل
و با اون پسر چشم سبز
آشنا نمیشدم و یه زندگی معمولی داشتم
به بابام گفتم که قراره خونه سارا بمونم اونم قبول کرد استرس دارم ممکنه فردا...
من نباید به فردا فکر کنم سارا پیشمه مطمئنم اون هوام رو داره

MysteriousWhere stories live. Discover now