53

634 70 8
                                    

در اتاقم محکم باز شد به سارا که رو دستو صورتش خراش برداشته بود خیره شدم
وای خدای من!
رفتم سمت سارا دستش رو گرفتم نشوندمش رو تخت

"اون بهت آسیب رسوند؟؟! کاری باهات کرد؟ ربکا اون.."

منظورش رو فهمیدم که داره درباره اون خون آشامه میگه حتی فکر کردنشم ترسناکه!

"نه.."

سارا عصبی بود اولین چیزی که اومد به ذهنم این بود که سارا از کجا فهمید؟ یا چرا دستو صورتش زخمیه؟
البته خودم جواب سوالم رو فهمیدم
اون هرکاری و هرجا برم دنبالمه! و تو جنگلم دنبالم بود تا وقتی سروکله مرده پیدا شد هرچی باشه سارا یه گرگینه ست! اون گرگ بزرگم کسی جز سارا نمیتونه باشه باید از خودش بپرسم
اگه الان بپرسم ممکنه از عصبانیت منفجر بشه! بیخیال سوالم شدم رفتم از حموم یکم آب با یه حوله تمیز بیارم کنار سارا نشستم به صورتش با دقت نگاه کردم

"چرا؟ چرا هرروز میری جنگل؟؟ کی میخوای تمومش کنی؟"

حوله رو گذاشتم تو ظرف آب با تعجب به سارا که منتظر جوابم بود خیره شدم

"چون میخواستم برم هری رو ببینم!"

"ربکا بیدار شو..بیدار شو..اون رفته!!"

"سارا بس کن..اون اینجاست..من مطمئنم!"

با عصبانیت بهش گفتم رفتم کنار پنجره لبم رو بین دندونام گرفتم چرا کسی نمیفهمه که..اون اینجاست! چرا؟ چرا همه فکر میکنن اون رفته؟

"ربکا چرا نمیخوای قبول کنی؟؟ به دوروبرت نگاه کن امروز گیر اون خون آشامه افتاده..دیروز تو جنگل کنار یه درخت بیهوش شده بود..تا کی ادامه بدی؟؟ الان نزدیک چند هفته ست که مدرسه نمیری!"

گوشام رو با دستام گرفتم دلم نمیخواد با هرجملش بیشتر خورد بشم
بیشتر بشکنم
بیشتر ناامید بشم
بس کنید!!

"ربکا اون رفته.."

"سارا خفه شو..خفه شو!"

صدامون هر لحظه بالاتر میرفت اون میگفت من جوابش رو میدادم

"اون رفته و دیگه ام برنمیگرده نه الان نه هیچوقت دیگه! بس برو دنبال زندگیت مثل یه انسان زندگی کن! برو تولد دوستات..چه بدونم برو تو پاساژا خرید کن..شبا برو کلاب خوش بگذرون!"

در اتاق رو باز کردم به بیرون اشاره کردم بیشتر از این دیگه نمیخوام ناراحت شم با قدم های محکم سارا از اتاق رفت بیرون بعد صدای کوبیده شدن در ورودی...
مثل یه انسان زندگی کن...
هه!
دفتری که کنار پاتختیم بود رو برداشتم به هری قول دادم که هرروز براش نامه بنویسم..

چرا هیچکس باور نمیکنه که تو نرفتی اونا همش میخوان حرف خودشون باشه ولی من میدونم که تو اینجایی!
امروز یه مرد غریبه رو دیدم که خب تورو انگار خیلی خوب میشناخت و اون..اون بهم حمله کرد ولی سارا نجاتم داد
اون مرد جوری درباره تو حرف میزد که انگار با تو دشمنی داره..یا..نمیدونم! هرچی بود تموم شد :)
دوست دارم♡

دفتر رو بستم فکر کنم فردا بتونم برم مدرسه..البته فکر کنم!
˙
˙
حوصله جغرافیا ندارم! واقعا حوصله سر بره ! به من چه که هرقاره چه شکلیه؟ آخه به من چه ؟؟
فقط ۳۰ دقیقه مونده
فقط ۳۰ دقیقه
وای گاد! شد ۲۹ دقیقه!
امروز سارا نیومده بود نمیدونم چرا اصلا برام مهم نیست که چرا نیومده!
یه لگد به پام خورد توجه نکردم دوباره..روانی چته؟؟
برگشتم بهش خیره شدم با لبخند بهم نگاه کرد دیوونه جای سارا نشستم یکم با نقاشی کشیدن سعی کردم این ۲۰ دقیقه رو تحمل کنم
زنگ بالاخره خورد از کلاس اومدم بیرون
امیدوارم امروز زود تموم شه!
نه اینکه از مدرسه بدم بیاد فقط امروز یکم حوصله شلوغی رو ندارم
.
.
رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم ۲۲ تا پیام از طرف سارا داشتم
وات د هل؟؟ چه خبره؟؟!
اولین پیام رو باز کردم

-باید ببینمت!
-ربکاااااااا
-باید ببینمت
-ربکا ساعت ۶ منتظر من باش
-از خونه به هیچ وجه نیا بیرون!

چه خبر شده؟ چرا باید این همه برام پیام بفرسته..واییییی الانه که دیوونه بشم!
ادامه پیام هارو خوندم یعنی چه اتفاقی افتاده؟
نکنه برا هری اتفاقی افتاده باشه؟
یا...

******
میتونید حدس بزنید که چه اتفاقی افتاده؟:)
♡♡مرسی از کامنت ها و  ووت هاتون♡♡
انقدر خوبه هردفعه بنویسم یا زیادش کنم؟~-~

MysteriousWhere stories live. Discover now