65

608 59 8
                                    

من عاشق یه خونخوار شدم
تو یخچال پر از بسته های خون بود هر طبقه حدودا ۱۰ تا ۱۵ بسته خون بود
تمام بدنم لرزید
میدونم که این خون، خون انسان نیست حتما خون حیوونه..شایدم نباشه!
من باید به هری اعتماد کنم 
میدونم که اون از خونه انسان استفاده نمیکنه..
قبلا بهم گفته بود
ولی اگه اونا خونه...وای نه!
ولی هری خیلی چیزا گفته که بعدش مجبور شده متاسف باشه..
سعی کرد لرزش دستام و رنگ پریدگی چهرم رو پنهون کنم لبخند زورکی زدم
در یخچال رو بستم برگشتم به هری نگاه کردم
سرش رو انداخته بود پایین نگران بود
هیچ نظری درباره اون بسته های خون نداشتم
نه میتونستم باور کنم که اونا خون حیوونن و نه میتونستم باور کنم که هری لارا رو نکشته...
با هزارتا سوال تو مغزم که همشون به جواب بود کلنجار میرفتم
سعی کردم جو عوض کنم تا شاید بهتر بشه

"برنامت واسه عصر چیه؟؟"

اولین چیزی که اومد تو ذهنم رو پرسیدم رفتم سمت آبمیوه گیر تا آب پرتغال بگیرم
از نگاه کردن به هری دوری میکردم میدونستم اگه قیافم رو ببینه میفهمه که دارم چی فکر میکنم
دستم رو گرفت ناخوداگاه دستم رو کشیدم کنار دست خودم نبود!
هری با اخم بهم خیره شد برای اینکه جبران کنم رفتم سمتش با ترس و وحشت بغلش کردم
سرم رو گذاشتم رو سینش
اون..یه خونخواره ...
یه قاتل؟
وای خدا نمیدونم!..نمیدونم!
دستم رو کشیدم رو کمرش برای اینکه توجیح کنم که چرا دستم رو کشیدم دنبال بهونه میگشتم...
چون ازت میترسم؟
نه...
چون تو یه خون آشامی؟
نه...
چون ممکنه تو یه قاتل باشی؟
نه...
نه!
نه!

"هری ببین من متاسفم..من..من فقط.."

"ربکا تو فقط ازم میترسی!
تو بهم اعتماد نداری!
تو عاشقم نیستی!
چون..چون من یه انسان نیستم !!
چون من مثل تو نیستم من یه خون آشامم..!"

از بغلم اومد بیرون از آشپزخونه رفت بیرون میدونستم که اون زود از کوره در میره..
رفته بود تو حیاط رفتم سمتش از پشتش به من بود دستم رو گذاشتم رو کمرش

"ولم کن!"

با لحن محکم بهم گفت رفتم عقب اون..اون ترسناک بود کسی نبود که من بشناسمش..
تاحالا اونقدر اونو عصبانی ندیده بودم
انگار یکی دیگه تو جلدش بود
یکی که من هیچوقت اونو ندیده بودم
عقب عقب رفتم دروغه اگه بگم الان نمیترسم...
عقب رفتم انقدر که خوردم به تنه درخت
من عاشقشم ولی سخته که اون اینو نمیفهمه!

"من یه خونخوارم! یه شیطان! یه هیولا! یه فرشته نفرین شده! من همه ی اینا هستم.."

اون گفت از اینکه انقدر خودش رو بد میدونه متنفرم نمیتونه بفهمه که چقدر برام مهمه..
احساس میکنم ازش میترسم...وای چی؟ من الان گفتم ازش میترسم!
من ازش میترسم؟
اون بهم میتونه صدمه بزنه؟
نه! معلومه نمیتونه! اون نمیتونه به من صدمه بزنه
خودم همه چی رو خراب کردم پس خودم درستش کنم  من مثل یه بزدل رفتار نمیکنم !
جلو رفتم قدم های کوتاه برمیداشتم پشتش به من بود دستم رو گذاشتم رو کمرش رفتم پایین تر تا دستش رو بگیرم دستش رو کشید کنار

"ولم کن!"

انقدر لحنش محکم بود که از کاری که میخواستم بکنم منصرف بشم اشک تو چشمام جمع شده بود دیدم رو تار کرده بود کشیدم کنار
هری رفت تو کلبه از رو نرفتم اشک هام رو پاک کردم رفتم تو کلبه هری رو کاناپه نشسته بود داشت کانال ها رو زیرورو میکرد
کنارش نشستم تا شاید بهم توجه کنه ولی برعکس حتی نگاهم هم نمیکرد
نمیدونم چرا داره اینجوری میکنه!
رفتم جلوش وایسادم از گوشه کنار هنوز حواسش به تلویزیون بود رفتم جلوتر پاهام رو کنار پاهاش گذاشتم نشستم رو پاش دستم رو گذاشتم رو گونش بدون هیچ حسی بهم نگاه میکرد  لبام رو گذاشتم رو لباش اون هیچ حرکتی نمیکرد مثل یه مجسمه بود
بلند شدم از روش چشماش رو محکم بست سرش رو به عقب خم کرد

"تو حتی اگه فرشته مرگ باشی من بازم عاشقتم حاضرم جونم رو ازم بگیری ولی منو از خودت نرونی.."

از کلبه رفتم بیرون دستم رو گذاشتم رو دهنم تا صدای هق هقم رو خفه کنم
از اونجا دور شدم انتظار ندارم الان بیاد دنبالم شاید اونم به یکم زمان نیاز داره درست مثل من..
اونم حالش بهتر از من نیست..

****

MysteriousWhere stories live. Discover now