66

631 62 9
                                    

بابام طبقه پایین مشغول آشپزی بود امروز حالش نسبت به بقیه روزها خوب بود
گوشیم زنگ خورد انتظار تماس هری رو نداشتم میدونستم که سارا داره زنگ میزنه تالان پیشتر از ۱۰ بار باهام تماس گرفته
حال توضیح و توجیح ندارم!
حوصله خودم رو ندارم چه برسه به سارا!
بعد اگه بهش بگم که منو هری تو رابطه ایم نصیحت های آموزنده ی چرندش رو شروع میکنه
پس..
گور باباش!
گوشی رو انداختم کنار به دفتر چرم خیره شدم بعد از تولدم هیچی توش ننوشتم
باید بنویسم؟
به هرحال اون الان برگشته من بخاطر هری مینوشتم..
دفترو باز کردم تاریخ امروز رو بالا برگه نوشتم

احساس گناه میکنم که هری رو اونجوری تو کلبه ولش کردم ولی اون بچه بازی درآورد !
تقصیر خودش بود همیشه انتظار داره همه چی و همه کس مطابق میل اون عمل کنن
ولی این غیر ممکنه! ممکنه؟نه!
من عاشقشم ولی اون...خب اونم دوسم داره..نمیدونم؟
شاید همه ی اینا یه هوسه...
شاید اون واقعا لارا رو کشته! شاید اون خون های تو یخچال مال انسان باشه؟
شاید اون یه قاتله..؟
شاید..
شاید..
اگه لیام و سارا درست میگفتن اون اگه لارا رو کشته باشه...

با شنیدن صدای در دست از نوشتن برداشتم خودکار رو کنار دفترم گذاشتم بابام درو باز کرد خشکم زد
اون؟
اون..
اون صدای هریه!
نه من توهم زدم! غیر ممکنه !
از اتاقم اومدم بیرون بدو بدو رفتم سمت راه پله
از بالای راهپله به هری که روبه روی بابام بود خیره شدم قلبم تو حلقم میزد
هری هیچوقت از در خونه نمیومد تو !
اون خب اون از پنجره میومد!
رفتم پایین رو آخرین پله وایستادم

"ربکا بهم نگفته بود دوست پسر داره! من نمیتونم بزارم همینطوری بیای تو...برو پی کارت!"

بابام خواست درو ببنده که رفتم سمتش دستم رو گذاشتم رو شونه بابام برگشت بهم نگاه کرد

"تو اونو میشناسی؟؟"

"آره!آره! نگران نباش بزار بیاد تو"

با استرس گفتم لبخند زدم تا قانعش کنم درو باز کرد رفت کنار تا بیاد تو پشت بابام وایساده بودم هری اومد تو لبخند میزد لبام رو گاز گرفتم اون..
تاحالا انقدر سکسی نشده بود!
یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود واو!
از پشت بابام اومدم بیرون بابام زیر چشمی به هری نگاه میکرد کاملا مشخصه که بهش اعتماد نداره
نمیدونم فصد از این کار چیه!
سرزده میاد تو خونه اونم وقتی که بابام خونه ست!
هری بهم نگاه کرد
اومد سمت لپم رو بوسید
قرمز شدم رفتم کنار بابام درو بست یه آه عمیق کشید نمیدونم از ناراحتی بود یا عصبانیت

"خب..بفرمایید!"

بابام رو به هری گفت معلوم بود حسابی عصبانیه هری رفت نشست رو مبل یه دست دستم رو گرفته بود بابام بود
دستم رو کشید رفتیم تو آشپزخونه ولم کرد
میدونم که الان منفجر میشه!

"هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟؟؟"

"ربکا؟ اون یارو با چشمای سبز یا اون تاتو های...وای اون حال بهم زنه! "

"بابا آروم باش! اون اون خب دستمه! باشه؟ اون پسر خوبیه نگران نباش! حالا برو بشین بهم اعتماد کن!"

بابام دستمال تو دستش رو محکم کوبید به میز از آشپزخونه رفت بیرون همینو کم داشتم
مشغول قهوه درست کردن بودم صداشون میومد لحن حرف زدن بابام سرد و خشک بود برعکس هری! نمیدونم چرا هری انقدر خونسرده!

"گفتی اسمت چیه؟؟"
"هری..هری استایلز!"
"چند سالته؟"

هری بنظر داشت به این سوال بابام فکر میکرد جوری که انگار داشت حساب میکرد تا ببینه چند سالشه قهوه ها رو بردم تو حال

"۲۵ آقای اسمیت"

هری گفت کنار بابام نشستم بابام قهوه رو برداشت آروم مشغول خوردن بود

"از کی همو میشناسید؟"

بابام روبه منو هری پرسید خواستم بگم که هری زودتر از من گفت

"۵ ماه شایدم بیشتر.."

بابام سرش رو تکون داد قهوه رو گذاشت رو میز نگران بودم اگه بابام چیزی بفهمه؟
اون آدم تیزیه!

"چرا قهوت رو نمیخوری هری؟"

"من زیاد از قهوه خوشم نمیاد..مننون"

هری گفت از رو مبل پاشد اومد سمت بابام

"آقای اسمیت میتونم دخترتون رو برا چند ساعت به من قرض بدید؟"

بابام بلند شد دستش رو گذاشت رو شونه هری لبام رو انقدر گاز گرفته بودم که مزه خون رو حس میکردم

"قبل از ساعت ۱۱ خونه باشید"

اینو گفت به هری تنه زد رفت طبقه بالا بلند شدم محکم بازو هری رو گرفتم کشوندمش کنار
هری به دستم که محکم دور بازوش حلقه کرده بودم خیره شده بود

"معلوم هست چت شده؟؟ اینجا چیکار میکنی؟ "

"ربکا آروم باش! بعدا باهم حرف میزنیم باشه؟ تو ماشین!"

بدون اینکه چیزی بگم رفتم طبقه بالا تا یه چیزی به پوشم بابام تو اتاقم بود دفتر رو میزم رو بستم گذاشتم تو کشو

"نمیدونم اون کیه! ولی هرکسی که هست اصلا ازش خوشم نمیاد حواست رو جمع کن ربکا! تو این دنیا گرگ به ظاهر میش زیاد هست!"

گفت از اتاق رفت بیرون
نمیدونم چی بگم چی کار کنم
چرا همشه تو دوراهی قرار میگیرم ؟
چه لباسی بپوشم؟ اصلا کجا داریم میریم؟
هری بدون در زدن اومد تو اتاق پسره پررو !!

"بدو دیگه! این همه لباس داری یکی رو بپوش!"

اومد سمت کمد لباسم درش رو باز کرد...

*****

MysteriousWhere stories live. Discover now