21

773 92 13
                                    


تو اتاقم بیکار نشسته بودم داشتم با سارا با گوشی حرف میزدم

"چه خبرا؟"
"باشه!"
"آره میدونم..میدونم!"
"حوصله سر بره"

با شنیدن صدا تو اتاقم برگشتم هری رو دیدم چشمام گرد شد سارا چندبار پشت سرهم صدام کرد

"سارا من باید برم فعلا"

من گفتم صدای سارا رو از پشت تلفن شنیدم قطع کردم گوشیم رو پرت کردم رو تخت

"تو اینجا چی کار میکنی؟ من اینجا با بابام زندگی میکنم!"

اون خندید
مثل چی سرش رو میندازه پایین میاد تو اتاقم!

"نایل گفت باهام کار داشتی"

"آره...دیشب...بابام..یعنی.."

"نه بابات خونه نبود کلیدات رو از کولت برداشتم در خونه رو باز کردم گذاشتمت رو تخت بعد رفتم..همین!"

یه آه کشیدم خداروشکر اگه میفهمید معلوم نبود دیگه بعدش چی میشد به بیرون از پنجره نگاه کردم خداوکیلی چطوری این ارتفاع زیاد رو میتونه بیاد بالا؟

"نمیشینی ؟"

من ازش پرسیدم اون لبخند زد بنظرم سوال احمقانه ای بود ولی اون جوابم رو داد

"چرا که نه!"

هری خودش رو انداخت رو تختم گوشیم رو تختم بود زنگ خورد اسم سارا روش بود چرا بیخیال نمیشه؟
گوشی برداشتم گذاشمتمش تو کشو نشستم کنار هری

"تو هیچوقت از خودت بهم نگفتی.."

هری گفت باهاش چشم تو چشم شدم احساس میکنم خیلی وقته هری رو میشناسم...

"مامانم فرانسوی بابام آلمانی تقریبا ۶ یا ۷ ماهه که مادرم رو از دست دادم بعد از مرگ مامانم اومدیم اینجا تا من یکم برام راحتر باشه...قبول کردن مرگ مادرم"

هری با دقت به حرفام گوش میداد

"تو چی؟...یعنی توام هیچی از خودت نگفتی"

با اشتیاق ازش پرسیدم هری تو جاش تکون خورد برگشت سمت من شروع کرد به حرف زدن

"از وقتی تو دنیای انسانا چشمام رو باز کردم یه بچه یتیم بودم تا اینکه یتیمخونه به یه متروکه تبدیل شد منم به یه بچه آواره شدم...بعد از همه ی اینا به یه خون آشام تبدیل شدم یعنی تبدیلم کردن نمیدونم چرا...."

"اوه!"

ما همینطوری درباره همه چی از همه جا حرف میزدیم اصلا نفهمیدیم که چند ساعته که داریم باهم حرف میزنیم...
کلی خندیدیم هرازگاهی به لبای خوش فرمش خیره میشم هیچی از حرفاش نمیفهمم

MysteriousWhere stories live. Discover now