49

696 68 6
                                    

صبح با یه سردرد شدید از خواب بیدار شدم دیشب یه لحظه هم او چشمای سبزش راحتم نمیزاشت
وقتی چشمام رو میبستم خودم رو تو جنگل چشماش میدیدم
میدیدم که مثل یه آهو وسط اون جنگل گم شدم
پنجره اتاقم رو باز کردم به جنگل خیره شدم
ممکنه هری نرفته باشه؟
ممکنه هنوزم اینجا باشه؟
یعنی ممکنه؟؟!
بدون عوض کردن لباسم رفتم طبقه پایین بابام حالم رو پرسید که منم بی توجه بهش از خونه زدم بیرون دنبالم اومد وقتی دید که بهش توجه نمیکنم بیخیال شد رفتم تو جنگل به اون خونه درختی سوخته خیره شدم
الان وقت احساسی شدن نیست ربکا!
از خونه درختی دور شدم 
نمیدونم اون کلبه درختی که هری منو برد دقیقا کجاست
آخه بغلم کرد و خب..انقدر تند رفت که هیچی نفهمیدم!!
ولی پیداش میکنم!
بدون اینکه بدونم کجام یا دارم کجا میرم به راهم ادامه دادم بعضی وقتا درختا رو علامت میزدم که بدونم این مسیر رو رفتم
حدود ۱ ساعته که دارم ول تو جنگل میگردم داشتم میرفتم که از دور کلبه رو دیدیم
دویدم تا رسیدم دم در کلبه احساس خوشبختی بهم دست داد نفس نفس میزدم
آه...
بالاخره پیداش کردم!!
از روی نرده های چوبی پریدم تو حیاطش که پر از گل های رز سفید بود قدم میزدم رفتم سمت پنجره تو رو نگاه کردم همه چی عادی بود
یعنی همه چی مرتب سرجاش بود سمت اون یکی پنجره که اتاق خواب رو نشون میداد رفتم اونجام مرتب بود انقدر مرتب که انگار هیچکس اینجا نیومده!!
لبام رو گاز گرفتم رفتم سمت در ورودی درو یکم تکون دادم به امید اینکه شاید در باز بشه
در زدم به امید اینکه شاید هری با یه لبخندی که دختر کوشه درو باز کنه
به امید اینکه...
لعنتی!!
نشستم جلو در به اون گلای سفید خیره شدم اشکام گونه هام رو خیس میکردن سرم رو گرفتم بالا مثل یه ابر بهاری میباریدم...
واقعا رفت...
واقعا..
بلند شدم تو حیاط یکمی قدم زدم تا شاید هری بیاد البته شاید!
یکی از شاخه های گل رز رو برداشتم تیغ رو شاخه هاش دستم رو برید بدون اینکه به این توجه کنم داره از دستم خون میاد گلبرگ های سفید رز رو دست زدم حالا جای اون سفیدی رنگ قرمز خون من رو گلبرگهاش پخش شده بود گل خونی رو انداختم زمین سرم رو گرفتم بالا
میخوام گریه کنم ولی برام دیگه اشکی نمونده...
از اولین گل رز شروع کردم به کشیدن دستم روشون تا آخریشون برگشتم به گل های رز خونی خیره شدم لبخند تلخی زدم حالا دیگه اون سفیدی زیر قرمز خون مونده..
از اونجا اومدم بیرون قدم زنان از کلبه دور شدم نمیدونم کجام دارم چی کار میکنم مقصد کجاست...
انقدر راه میرم تا هری رو پیدا کنم..
انقدر راه میرم تا دنیا تموم بشه...

*سارا*

" لیام کجا پیداش کردی؟؟"

"وسط جنگل به یه درخت تکیه داده بود سرش رو گذاشته بود رو پاهاش..فکر کنم خوابش برده بود"

"مرسی که آوردیش"

رفتم بالا لیام چند دقیقه پیش اومد خونه من سارا تو بغلش خوابش برده بود اول تعجب کردم ولی زود رفتم تختم رو درست کردم تا بیاد بزارتش رو تخت بخوابه بعد که ازش پرسیدم کجا پیداش کردی گفت جنگل...دیوونه!تو جنگل تنهایی چیکار میکنی؟؟ خودش تو اون جنگل!!وایی خدا!
چرا هرکی گیر من میاد اینجوریه؟؟ چرا؟!
مثل یه بچه تو خودش جمع شده بود رفتم کنارش موهای رو صورتش رو کنار زدم لبخند کمرنگی رو لبای رنگ پریدش نقش بسته بود
آروم آروم چشماش رو باز کرد نشستم رو تخت انگار که اینجا از خواب بیدار شدنش یکم براش عجیب بود
براش توضیح دادم که چرا سر از اینجا درآورده

*راوی*

*******
سلامممممممم به همگی!♡
خب دارم یه فف دیگه مینویسم اسمش کوکائین (cocaine) هست الان پارت اولش رو آپ کردم اگه دوست داشتید یه سر بهش بزنید
نقش اصلی مثل همیشه هریه!^-^

MysteriousWhere stories live. Discover now