40

746 96 2
                                    

"زین بیخیال این واقعا وحشتناکه!"

من به زین گفتم ولی اون همینطور دستم رو گرفته بود منو نزدیک اون دره که پایینش دریا بود نزدیکتر بود هنوز تو ساحل دیدم بعد از حرف های منو هری هری رو ندیدم هلنم با نایل مشغول بود منم رفتم پیش زین اونم مارو آورد اینجا
اخه دره؟!
از جونت سیر شدی؟
به پایین اون دره نگاه کردم آبی دریا با سخره های نوک تیز کنارش که هراز گاهی موج میخورد بهشون به زین نگاه کردم بنظر خیلی مشتاقه که بپره
من که از جونم سیر نشدم!
البته شاید...

"بپر..بدو"

زین گفت با تعجب بهش نگاه کردم من که یه خون آشام نیستم که...
یه انسانم با یه ضربه کوچیک میمیرم!

"حالت خوبه؟! من نمیپرم!"

"دست بردار ربکا من هرهفته میام اینجا!"

"تو یه خون آشامی من یه انسان"

زین سرش رو انداخت پایین به دریا خیره شد پریدن از اینجا...
دیوونگیه!!

"باشه..تو میتونی این همه راه رو پیاده برگردی منم میپرم!"

نیشخند زد
لعنتی!
تاحالا تو همچین دوراهی نمونده بودم!
این همه راه رو باید پیاده برگردم...
خیلیه!
خودشم تنهایی!
تا برسم پایین مطمئنم شب میشه!
باشه..باشه ربکا آروم باش! میتونم بپرم؟! نه! غیرممکنه!
اگه بپرم میمرم..زنده برنمیگردم!
کسی بخاطرم گریه میکنه اگه بمیرم؟ هری ناراحت میشه؟
به جهنم میپرم!
دوباره به پایین نگاه کردم من شنا بلدم؟! درحد بالا موندن روی آب نه از اون بیشتر نه کمتر
رفتم عقب به زین نگاه کردم شونه هاش رو داد بالا
رفت عقب چندتا قدم برداشت و....
خودش رو انداخت! خودش رو پرت کرد! بدو بدو رفتم پایین رو نگاه کرد هیچ اثری از زین نبود که یهو زین با خنده از آب اومد بیرون
کله شق!
دوباره رفتم عقب ربکا تو میتونی!
نه!
آره!
نه!
آرههههههههههههه!
اصلا به جهنم ! نمیپرم! همه ی این راهم تنهایی پیدا میرم!
دوباره به پایین دره نگاه کردم زین منتظرم بود داشت از پایین به من نگاه میکرد
شجاع باش!
شجاع باش!
تو میتونی!
این فقط یه امتحانه !
مطمئنم زین کمکم میکنه اگه غرق شدم!
رفتم عقب دویدم رسیدم لب پرتگاه پاهام رو از زمین جدا شد مثل یه پرنده بدون بالو پر بودم چشمام رو بستم
جیغغغغغغغغغ
فقط صدای جیغ من تو دره می پیچید
خودم به پیشواز مرگ رفتم من یه احمقم!
نوک انگشت پام خورد به آب بعد کاملا رفتم تو آب انقدر رفتم پایین که میتونستم ماهی ها رو ببینم سعی کردم بیام بالا اما نمیتونستم
نمیتونستم نفس بکشم به پشت سرم نگاه کردم به روبه روم که فقط یه نفر داشت میومد سمتم رو میدیدم چشمام تار میدید
حتی صورت اونو نتونستم تشخیص بدم که کیه!
برای نفس کشیدن تقلا میکردم
به همه جا جنگ میزدم تا شاید یکم هوا گیرم بیاد
تا شاید از اون سیاهی خلاص بشم
اما دیگه هیچی نمیدیدم!
هیچ حس نمیکردم !
سیاهی!
سیاهی!
و سیاهی!
***
فف حوصله سربر شده ؟؟

MysteriousWhere stories live. Discover now