50

656 66 2
                                    

*راوی*

سارا حرف میزد ولی ربکا اینجا نبود..
ربکا خودش رو خوابو رویاهای خودش غرق کرده بود طوری که هیچی رو نه میدید نه میشنید
نمیدونست تو جنگل تو خواب بود یا تو واقعیت..
نمیدونست خیال بود یا توهم...
نمیدونست..
هرچقدر بهش فکر میکنه نمیتونه تشخیص بده که خواب بود یا رویا
پس بهش فکر کرد..فکر کرد تا شاید به واقعیت تبدیل شه..

"سارا؟"

"جانم؟"

"سارا..من..من هری رو تو جنگل دیدم میدونی اون منو بغل کرد بعد باهام کلی حرف زد اون تو جنگل بود بهم..بهم یه چیزایی گفت..ولی نمیدونم چی گفت...اون اینجاست!"

ربکا با لبخند داشت توضیح میداد
سارا لبخند تلخی زد نمیدونست واقعیت رو بگه یا نه؟ نمیدونست که بحال ربکا بشینه گریه کنه یا نه؟
گذاشت ربکا حرفاش رو کامل کنه

"اون..اون..گفت که چرا گردنبند رو از گردنت در آوردی..بهش قول دادم که گردنبند رو بندازم..بعد بهش گفتم که برمیگردی..دوباره میبینمت؟..اون..اون هیچی نگفت"

قطره کوچیک اشک از رو گونش لیز خورد افتاد رو زمین سارا محکم بغلش کرد با سکوت کردن هیچی درست نمیشه..
ولی سارا دیگه حرفی نداشت که بگه..پس سکوت کرد..

"اون..گفت گریه نکن..نمیخوام اشکات رو ببینم..گفت بامن حرف بزن برام نامه بنویس..گفت..گفت من به حرفات گوش میدم..حتی شده تا خود صبح میشینم به حرفات گوش میدم!"

ربکا با شوق پاشد سارا دنبالش رفت ولی اون به راهش ادامه داد رفت سمت در،درو باز کرد کفشاش رو پوشید..

*ربکا*

یه لوازم تحریری کوچیک دیدم رفتم توش یه دفتر کوچیک با جلد چرم برداشتم رفتم تا حسابش کنم دفتر رو دادم به صندوقدار..صندوقدار از دیدن قیافم تعجب کرد اصلا برام اهمیت نداره پول های مچاله شده رو از جیبم درآوردم دادم بهش گفت زیاده..خب.. مهم نیست!
رفتم بیرون یه تاکسی گرفتم آدرس خونه رو دادم...

****
کم نوشتم:(
معذرت♡

MysteriousWhere stories live. Discover now