52

590 64 17
                                    

"ربکا؟! خوشحالم میبینمت!"

خیالاتی شدم؟!
سرم رو بلند کردم از رو زمین پاشیدم به اون مرد غریبه خیره شدم
از کجا اسم منو میدونه؟
شاید یکی از دوستای هریه..شایدم نه..نمیدونم!

"من شمارو میشناسم؟"

بهش گفتم اون یه مرد درشت هیکل با چشمای قهوه ای سوخته و میشه گفت قیافه خیلی خشن و ترسناکی داره
دستش رو آورد بالا تو دستش یه گل رز خونی بود درست مثل همونی که صبح تو حیاط کلبه چوبی دیدم !

"هری درباره من چیزی به تو نگفته..این غیرممکنه! "

عقب رفتم احساس خطر میکنم
احساس میکنم که اون یه گرگ و من دربرابر اون هیچم!
پاهام رو آروم از رو زمین برداشت عقب عقب قدم برداشتم

"بزار خودم رو معرفی کنم..شهربازی متروکه..یا اون
شب بارونی..یادته؟! من خیلی وقته منتظر این لحظه بودم..."

اومد نزدیکتر نیشخند زد برگشتم با تمام توانم دویدم ولی خوردم به یه چیز محکم بالا سرم رو نگاه کردم همون مرد بود رفتم عقب هرچقدر میرفت عقب اون یه قدم به من نزدیکتر میشد

"از جونم چی میخوای..ولم کن..خواهش میکنم..دلیل این کارت چیه؟"

گرمی اشکام رو روی گونم حس کرد به چشمام خیره شد با نگاهش آدم رو زنده زنده قورت میده! جمله آخرم رو انقدر آروم گفتم که شک میکردم شنیده باشه

"چرا از دوست پسر عزیزت نمیرسی؟! کاری میکنم که تا آخر عمرش عذاب بکشه..خودش اینو خواست...متاسفم که باید بیگناه بخاطر دوست پسرت قربانی بشی"

لبخند تلخی زد
با یه حرکت گردنم رو تو دست بزرگش گرفت دهنش رو نزدیک گردنم کرد هیچ صدایی ازم درنمیومد
لباش رو گذاشت روی گردنم
این پایان زندگی منه؟
این پایانه؟
چشمام رو بستم این پایان چرا باید انقدر تلخ باشه
احساس کردم اون فشار روی گردنم دیگه نیست اون لبای سرد ناآشنا..
چشمام رو باز کردم گرگ البته بزرگتر از یه گرگ به اون مرد حمله کرده بود از فرصت استفاده کردم از اونجا فرار کردم دویدم
از جنگل اومدم بیرون رفتم سمت خونه در خونه رو زدم بابام بازش کرد شوکه شده بود البته چیزی هم نداشتم برای گفتن...

MysteriousWhere stories live. Discover now