46

728 70 0
                                    

*هری*

رفتم جای همیشگی
دریاچه خشک شده!(تو پارت های قبل اگه یادتون باشه ربکا رو یه بار برد اونجا)
رفتم جلوی یتیم خونه ایستادم اینجا کلی خاطرات داشت هیچکس سرپرستی منو قبول نمیکرد نه سرپرستی من و نه لیام تا اینکه چارلی سرپرستی منو قبول کرد..واین یعنی غروب زندگی من...
وارد یه دنیا دیگه شدم
دنیای خالی از انسان
خالی از عاطفه
خالی از انسانیت
خالی از قلب
خالی از عشق!
اون منو به یه خون آشام تبدیل کرد اگه..
اگه اون موقع من یه انسان میموندم هیچوقت ربکا رو تو اون شرایط ولی نمیکردم!

"استایلز! چه به موقع!"

برگشتم طرف صدا لیام بود کلا یادم رفته بود که اومدم اینجا تا با لیام حرف بزنم اومد نزدیک تر
چشماش برق میزد ته ریشش باعث شده بود اونو یکم خشن کنه

"انجام دادی؟ ربکا رو میگم"

لیام گفت یکی از نیشخند های مزخرفش رو بهم نشون داد کاش هیچوقت قبول نمیکردم..
ولی این برای ربکا این کارو میکنم!
نه لیام

*سه روز پیش*

لیام ازم خواست که برم دریاچه خشک شده منم قبول کردم چون گفت کارم داره نمیدونم چرا ولی به نظرم باید برم
جلو یتیمخونه متروکه قدم میزدم باهر قدمی که برمیداشتم خاطرات بچگی منو لیام برا تداعی میشد خاطراتی که الان باهاش خیلی فاصله دارم خیلی زیاد...
لیام مثل همیشه با موتورش اومد نگه داشت از موتور پیاده شد اومد سمت من قیافش مثل همیشه جدی بود

"چطوری مرد؟"

مثل قبلا باهاش سلام دادم ولی اون جواب همیشگی رو نداد این باعث شد از خودم بدم بیاد

"واسه احوال پرسی نیومدم"

سعی کردم مثل خودش جدی باشم و خشک

"گوش میدم"

"این روزا زیادی با ربکا میری میای.. دفعه پیش قانون ها رو باهم مرور کردیم یادته؟( پارت ۱۹ )"

دستام رو مشت کردم به موتورش تکیه داد چقدر دوست دارم این بحث همین الان تموم شه!

"ببین من واسه این چرندیات وقت ندارم"

بهش گفتم اومد سمتم لبخند رو مخی زد

"فقط اومدم بهت بگم که باید از اینجا بری باید! بودنت اینجا جز آسیب رسوندن به ربکا..."

"هری بودنت کنارش باعث میشه که به یه هیولا تبدیل بشه"

"لیام خفه شو..خفه شو!میفهمی داری چی میگی؟ من نمیتونم"

موهام رو کشیدم یکم راه رفتم اگه من برم..ربکا نابود میشه..همینطور من...
زین ازش به عنوان طعمه استفاده میکنه
من نمیتونم!

"ربکا به تو نیار نداره! ما همه کنارشیم"

"لیام تو میفهمی چی داری میگی؟ بزار برم؟ که.."

"تو مجبوری! لارا یکی بود مثل ربکا میخوای سرنوشت ربکا مثل لارا بشه؟ میخوای..."

"نههههه..نهه..لعنتی نه"

بلند گفتم نشستم رو زمین به آسمون نگاه کردم نمیخوام ربکا رو ازدست بدم
میدونم اون واسه من نیست..
میدونم..
ولی  با از دست دادنش نمیتونم کنار بیام

"هری به حرفام فکر کن..اون یه انسانه! انسان! و تو یه خون آشام!"

"لیام من..من نمیتونم!"

"بخاطر ربکا..بزار راحت به زندگیش ادامه بده وقتی تو کنارشی اون درخطره....مطمئنم اونم نمیخواد زندگیش اینجوری پیش بره"

به حرفای لیام فکر کردم شاید اون راست میگه..
شاید باید برم
برم دیگه برنگردم..
تا همیشه..
ولی میتونم؟
من..من..من دوسش دارم
اگه دوسش دارم باید رهاش کنم..

*حال*

MysteriousWhere stories live. Discover now