6

100 19 6
                                    

هری خیلی سریع پاشد تا بره اتاقش و اسلحه ای که تو چمدونش جاساز کرده بود رو برداره ولی قبل از اینکه دستش به دستگیره در برسه لویی صداش زد

لو:هری,کجا میری؟!
هری خواست جوابشو بده که همون لحظه صدای لیام بلند شد
لی:فاااااااااااک فااااااااااااااااااااااااک ,نایل اون پای بی صاحابتو از توی حلقه من جم کن,مگه بهتون نگفتم مست نکنین لعنتیاااا مگه بهتون نگفتم,خدای من الان ساعت یازدهه ینی خواب موندم و کلاسای صبحمو از دست دادم

نایل مثله همیشه با بیخیالی جوابشو داد
ن:سخت نگیر لی,یه روزه دیگه کلاسه صبحمون که رفت تا غذا هم بخوریم دیر میشه و به کلاسای بعدازظهر نمیرسیم پس کلا امروزو بیخیال
و خودشو ولو کرد رو زمین

لی:ینی چی بیخیال?!پاشین آمادشین بریم,یه کلاسم یه کلاسه نباید از دستش بدیم
لو:این دفه رو من با نایل موافقم
لی:آخه هنوز یه ماهم نیست دانشگاه شروع شده اون وقت...
نایل نزاشت حرفشو کامل کنه
ن:اصلا بیاین رای بگیریم,هرکی با من موافقه دستاش بالا
نایل و لویی دستاشونو بالا گرفتن که نگاهشون گشت دنباله هری
لو:هری کجاست?!

همون موقع دره نیمه بازه اتاقشون کاملا باز شد و هری اومد داخل
لو:کجا بودی هری?!ما داشتیم رای گیری میکردیم که امروز دانشگاه بریم یا نه,نظر تو چیه?!

ولی هری به تنها چیزی که فکر نمیکرد رفتن به کلاسا بود.اون الان ذهنش فقط درگیر اسلحه کوچیکیه که پشت کمرش قایم کرده و اینکه اینا بیخیال تر از اونی به نظر میرسن که چیزی فهمیده باشن

ه:نه
و البته اون قدر حواسش جمع بود که بدونه با تو خوابگاه موندن بیشتر میتونه از زیر زبونشون حرف بکشه تا بفهمه چیزی لو داده یا نه

ن:خب شدیم سه به یک
لیام با کلافگی چشم غره ای واس نایل رفت و راهیه دستشویی شد

ن:خب بچه ها امروز کجا بریم?!
لو:خب...راستش منو هری قراره دوتایی بریم جایی
ه:کجا

لو:دیشب راجبش حرف زدیم هری
نایل یه نگاهه مشکوک به جفتشون انداخت
ن:قرار?
ه و لو:خفه شو نایل

ن:باشه باشه چرا میزنین حالا
ه:نگفتی کجا قراره بریم
لو:ینی واقعا از حرفای دیشب چیزی یادت نیست?!
ه:...
ل:دوتایی باید حرف بزنیم

از نظر هری بهترین موقعیت بود که اگه چیزی فهمیده کارشو تموم کنه پس دستشو کشید و برد سمت اتاقه خودشو نایل
لو:ولم کن هری,دستمو کندی,داری منو کجا میبری ,اینجا چرا اومدیم
هری به حرفاش توجه نکرد و وقتی داخله اتاق شدن دسته لویی رو ول کرد

ه:مگه نگفتی باید دوتایی حرف بزنیم خب میشنوم
ل:اوممممممم...خب راستش...نمیدونم چجوری بگم که ناراحت نشی...خب
ه:یا همین الان میگی دیشب چی گفتم یا...

حرفشو ادامه نداد و فقط یه نفسه عمیق کشید تا شاید بتونه بیشتر رو خودش مسلط باشه

ل:خب تو دیشب راجبه اون بم گفتی
لویی اینو یه نفس گفت و سرشو انداخت پایین
ه:اون?!
ل:زین

این اسم کافی بود تا هری دیگه نفهمه داره چیکار میکنه
دستشو گذاشت رو گلوی لویی و فشار داد
ه:بگو چی بهت گفتم
اینو از لای دندوناش غرید و با چشمای عصبانیش که انگار هر لحظه امکان داشت ازش آتیش بزنه بیرون به لویی نگاه کرد و دستشو از روی گلوش برداشت
لویی جوری سرفه میکرد که انگار حنجرش داشت پاره میشد

اون واقعا متعجب بود که هری چرا باید همچین عکس العمله بدی نشون بده
ه:حرف بزن دیگه حروم زاده
لویی سرفه های آخرشم کرد و گفت
ل:خب گفتی دوسش داشتی زندگیت بود گفتی از دستش دادی گفتی اون مرده و یه سری حرفای این شکلیه دیگه
ه:گمشو بیرون

ل:ولی هری...
ه:گفتم گمشو بیرون
هری با تمامه توانش داد زد و باعث شد لویی از اتاق بره بیرون
البته که اون ناراحت شده بود ولی مگه هری اهمیت میداد?!

Heart(L.S)Where stories live. Discover now