11

90 19 3
                                    

آماده ای هری؟؟
نایل گفت و بهم نگاه کرد
نگاهم کافی بود تا یادش بیاد نیم ساعته آماده نشستم و منتظرشم

ن:باشه باشه فهمیدم
اینو گفت و درو باز کرد رفتیم انتهای راهرو جایی که لیامو لویی منتظرمون بودن
لی:چه عجب
ن:به جونه خودم  نباشه به جونه تو تا همین چند ثانیه پیش منتظر هری بودم هی اون کاکلشو میبست میرفت عقب یه نگاه به آینه میکرد میگفت نه خوب نشد دوباره باز میکرد از اول میبست

لو:نایل من ۲۰دقیقه پیش اومد تو اتاقتون هرری آماده بود

نایل خواست چیزی بگه اما لیام نزاشت
لی:بریم بچه ها به اندازه کافی دیر شده
تا کلاب فاصله ای نبود تصمیم گرفتیم پیاده بریم

لیامو لویی جلوتر رفتن و منو نایل پشت سرشون حرکت کردیم
این اولین باریه که من با کسی غیر لویی قدم میزنم

اونم با کی،نایله پرحرف تو اتاق هم به زور تحملش میکنم
الانم یه سره داره حرف میزنه و من حتی گوش نمیدم که چی میگه

یه نگاه بهم کردو و سریع رفت سمت لویی و لیام
میتونم بشنوم که به لویی میگه چجوری همش بامن قدم میزنه وقتی من انقدر حوصله سربرم
راست میگه،کی میتونه آدمی مثل من رو تحمل کنه

حرفاشون تموم میشه لویی با لبخند میاد سمت من تا با من قدم بزنه
میرسه بهم

لو:امشب خیلی خوشتیپ شدی

فلش بک

دارم نگاش میکنم
از جمعیت فاصله میگیره و با لبخند میاد سمت من تا با هم ادامه مسیرو بریم
زین:امشب خیلی خوشتیپ شدی

زمان حال

دستامو میکنم تو جیب پالتوم تا نبینه مشتشون کردم
دوست ندارم حالتای روحیم رو کسی بفهمه

آدما وقتی راجبه روحت بدونن میتونن بهت صدمه بزنن

ل:ناراحتت کردم؟
به حرفش اعتنایی نمیکنم
اون عادت داره به حرف نزدنایه من

رسیدیم کلاب
سعی میکنم به این که دارم کلافه میشم اهمیت ندم
یکی میزنه به پشتم
برمیگردم
انروعه

یچیزایی میگه ولی چون صدای آهنگ خیلی بلنده نمیشنوم

برمیگردم سمتی که بچه ها بودن رو نگاه میکنم
لیامو نایل میرن سمت جمعیت
ولی لویی نیست
میگردم تو جمعیت دنبالش
نیست

اندرو داره باهام حرف میزنه
توجه نمیکنم بهش
پس لویی کجاس
اون همیشه اطرافه منه

میرم داخله کلابو بگردم تا پیداش کنم
اندرو دستشو میزاره رو شونم
برمیگردم سمتش

اول به دستش نگاه میکنم بعد به صورتش
انگار موذب شده دستشو برمیداره و منم به راهم ادامه میدم

میرم سمت بار
میتونم از پشت تشخیصش بدم
میرم روی صندلیه کناریش میشینم
برمیگرده نگام میکنه
نگاش نمیکنم
چیزی نمیگه
+چی میخوری
متصدی بار گفت
-‌هیچی
+اگه هیچیه پاشو بزار بقیه که چیزی میخوان بشینن

لو:اون با منه همونی که واس خودم سفارش دادم براش بیار
چیزی نگفتم
برگشت سمتم
لو:میدونم دوس نداری چیزی بخوری راستش منم ترجیح میدم هیچی نخوری،جای انگشتات هنوز درد میکنه و به گردنش اشاره کرد

سرمو میندازم پایین
تو خودم جمع میشم
چرا حسه بدی دارم از کاری که کردم

این کار واسه من چیزی نبود
این که باعث بشم یه نفر درحده مرگ سرفه کنه و جای انگشتام رو گردنش بمونه برای من کاره خاصی نبود

من آدم کشتم،شکنجه دادم،تیکه تیکه کردم
وقتی بچه تر بودم میترسیدم ولی این حس نمیدونم اسمش چیه
انگار دارم یه حسه جدید تو خودم کشف میکنم!!!

Heart(L.S)Where stories live. Discover now