یه هفته گذشته و با هیچ کدوممون حرف نزده
الانم از کنارمون در شد و کوچکترین اعتنایی بهمون نکردکلیدو از رو در برداشت و رفت داخل اتاق
خواست درو ببنده که رفتم سمتش و پامو گذاشتم لای در
یه نگاه بهم کرد و درو ول کردرفتم داخل
-هری
ه:...
رفتم سمتشو دستشو کشیدم
برگشت سمتم
ه:چته-چرا باهامو حرف نمیزنی
ه:چرا باید باهاتون حرف بزنم
سوالشو نادیده گرفتم چیزیو گفتم که تو دلم بود-ازم ناراحتی؟از چیزایی که تو مستی بهم گفتی پشیمونی؟من همشو فراموش میکنم نگران نباش
ه:چرا دست از سرم برنمیداری
چرا دست از سرش بر نمیدارم؟؟خودمم نمیدونم چرااولین چیزی که تو ذهنم میادو بهش میگم
-چون نمیخوام تنها باشی
ه:من به تنهایی عادت دارم نیاز نیست واسم دل بسوزونی
-دلم واست نمیسوزه،فقط دوست دارم تو اکیپمون باشی همینن:راست میگه هری ما دوست داریم باهامون باشی
-هنوز این عادتو ترک نکردی نایل؟
ن:باور کن در باز بود منم که به در نزدیک بودم ناخودآگاه شنیدم
لی:نظرت چیه هری؟ا د هری
شاید دوباره باید شانسمو امتحان کنم
البته محتاط تربه نشونه موافقت سرمو تکون دادم
و اونا سمتم اومدن و یه بغله چهار نفره داشتیمچقد حسه عجیبیه
چند نفر که باهم نسبت خونی ندارن و انقد به هم اهمیت میدن
میتونم متوجه بشم که نایلو لیام بخاطر لویی بهم گفتن باهاشون باشم
لویی اونقدر واسشون مهم هست که آدمی مثل من رو بخوان تحمل کننلویی
نمیدونم چرا انقد اسرار داره دوستش باشم
من اصلا دوسته خوبی نیستم
ینی تا حالا دوستی نداشتم که بلد باشم دوست بودن چجوریه
دارم شبیه بچه های ۷ساله حرف میزنم
چون به اندازه یه بچه۷ساله تو این کار بی تجربه امولی نمیخوام توش بیتجربه بمونم
از زندگی به عنوان هرری استایلی که تا الان بودم خسته شدم
باید یه آدمه جدید باشم حتی برای مدته کوتاه
یه زندگیه جدید حتی برای زمانه کم***
پسر یه پکه عمیق به سیگارش زد و به اونها خیره شد
با چیزی که از هری شنیده بود امکان نداشت با چند نفر اینجوری ببینتش
به این که واقعا اون هریه یا نه شک کرد
گوشیو از جیبش بیرون آورد و به عکسی که واسش فرستاده بودن نگاه کردآره خودش بود
با سه نفر دیگه رو نیمکت نشسته بود و داشت آسمونو نگاه میکردپسر بلُند چیزی گفت و دوتایه دیگه خندیدن
هری هیچ عکس العملی نشون نداد
چند دقیقه بعد پسر چشم آبی چیزی گفت و همشون چشماشونو بستن و سرشونو گرفتن سمت آسمونخودش اما برگشت و به صورت هری نگاه کرد
حتی اون قریبه هم حس کرد تو صورت هری دنباله چیزی میگردهمدتی به اونها خیره شد
انگار تو کاراشون لبخند ها و دعواهاشون دنباله چیزی بود
شاید یه راهه ارتباطبالاخره تصمیمشو گرفت
شماره رو وارد کرد
نوشت
ماموریت پذیرفته شد
و ارسالش کرد