صدای دادی که بخاطر عصبانی شدن آقای استایلز پخش شده بود باعث ترس کارمنداش شد
آخرین باری که اینجوری عصبانی شد عواقب خوبی براشون نداشت
دست هاشو رو میز چوبی کوبید و دستور داد اندرو روبیارن پیشش
بیست دقیقه بعد اندرو در حالی که سعی میکرد تپش قلبش رو نادیده بگیره رو به روی میز آقای استایلز قرار گرفت
آ ا:مگه تو نگفتی اون دیگه سلف هارم نمیکنه
اینو با عصبانیتی ک سعی در پنهان کردنش نداشت گفت
ا:خب خب اون.. من ...راستش راستش من ندیدم دستش باند پیچی باشه بخاطر همی...
آا:دهنتو ببند
این حرف کافی بود تا همه سعی کنن حتی صدای نفس کشیدنشون هم شنیده نشه****
صدای زنگ گوشی باعث شد تا هرری چشمهاشو باز کنه
خواست دنبال گوشی بگرده ولی دستی که گوشیو گرفته بود جلوی صورتش قرار گرفت
گوشیو از لویی گرفت و جواب داد
:-سلام پدر
آا:سلام پسرم،خبرای بدی بهم رسیده،بگو که واقعیت نداره
هرری چشم هاشو برای حرف های پدرش چرخوند،از کی تا حالا نگرانش شده بود-من خوبم
با جواب مختصر هرری،آقای استایلز ترجیح داد مقدمه چینی نکنهآا:هرری چیزهایی هست که تو ازشون خبر نداری
ابروهای هرری به هم نزدیک شد و اخم صورتشو پوشوند
آا:قرار بود بعدا که فرصت مناسبی رسید بهت بگم ولی با کاری که تو کردی به نظرم الان بهترین زمانه،تو حق داری که بدونی،تو درست میگفتی زین رو تو نکشتی-چ...چی
آا:درست شنیدی هرری
-پس کی کشته
آا:الان نه،زمانش که برسه بهت میگمو گوشی رو قطع کرد
آقای استایلز لبخند زد
اولین تیر رو رها کرده بود
هرری داشت توی دام می افتاد***
لویی تمام مدت به هرری نگاه میکرد که چجوری هر لحظه چهرش تغییر میکنه
ناراحتی غم و گاهی شادی تو چهرش بودگوشی رو رها کرد و اولین قطره از چشمش چکید
لویی به سمتش رفت
میخواست چیزی بگه،بپرسه چی شده،چی بهش گفتن ولی ترجیح داد سکوت کنه
کنار هرری نشست
قطره های اشک صورتشو پوشونده بودنلویی دیگه نتونست دووم بیاره
سمت هرری خم شد و اونو تو بغلش گرفت
هرری بدون مقاومت گذاشت سرش روی بازوی لویی قرار بگیرهگریه میکرد و لویی قلبش میگرفت
گریه میکرد و لویی اونو به خودش فشار میداد
انگار می خواست درداشو ازش بگیره
که روحش خوب بشههرری سرشو از روی دست لویی بلند کرد
با جنگله طوفانیش به لویی نگاه کرد
-دیدی گفتم من نکشتمش
اینو گفت و لبخند زد
لبخندش تلخ بود
غم داشت
ولی طعم آسودگی میداد