15

106 24 14
                                    

به دستام نگاه میکنم
خونی روشون نیست ولی خونین

خونه تو زین
خونه تو عزیزه دلم
خونه تو رو دستامه
اونارو رنگی کرده
رنگه مرگ
کله زنگیم به رنگه مرگه
کله وجودم بوی مرگ میده
من بدونه تو مردم
مردم و این مردگی رو عذاب میکشم

فکر میکردم دارم فراموشت میکنم
منو ببخش زندگیه من
ببخش که حافظم داشت تورو از یادم میبرد
تو تو قلبه منی زین
تو قلبم
چجوری میشه بدونه قلب به زندگی
ادامه داد

ا د لویی

چهار ساعت گذشته و اون همچنان به دستاش خیره شده
وقتی گفت تنهاش بزارم از پیشش رفتم جایی که بهش دید داشته باشم ‌،جوری که اون منو نبینه
البته نیازی به پنهان شدن نبود اون اصلا سرشو بلند نکرد

راستش نتونستم تنهاش بزارم
نگرانشم
حالش خوب نیست و لحظات بدی رو داره پشت سر میزاره
لازم نیست بدونی قضیه چیه تا بفهمی چقد حالش بده

اینو از نگاه کردن بهش هم میشه فهمید
اون غمگینه
به اندازه ی هزاران بار غروبه خورشید غمگینه

لحظه ها میگذرن و اون همچنان به دستاش خیرس

شب شده

لیام زنگ میزنه و بهش میگم ما یکم دیر میایم
ای کاش بهش میگفتم حال هرری بده

بلند میشه
به اطراف نگاه میکنه
خوشحال از این که حالش بهتر شده میرم سمتش
میره سمت فروشگاهی که از این فاصله مشخصه
قدمامو آروم میکنم
شاید دوس نداره تو این حالش منو ببینه

چند دقیقه بعد از فروشگاه میاد بیرون
با قدمای آروم پشت سرش حرکت میکنم
سرش پایینه و جلوی راهشو خوب نمیبینه
اینو از برخوردش با مردم میشه فهمید

که وقتی با عصبانیت برمیگردن سمت هرری و چیزی میگن اون توجه نمیکنه درواقع انگار اصلا نمیشنوه
بعضیاشونم با دیدن حالش منصرف میشن و به راهشون ادامه میدن

برگشت به جای قبلی
چند لحظه مکث کرد

ا د هرری

برگشتم جای قبلی
اینجا نه ممکنه منو ببینن
نمیخوام نجات پیدا کنم

ا د لویی

حرکت کرد
رفت سمت یه سراشیبی که از اطراف هیچ دیدی نداشت
پشت درختی با بدنه قطور قایم شدم

بهش نگاه میکنم
نیم رخش معلومه
لبخند میزنه
چرا انقدر لبخندش غمگینه

چیزی از جیبش در میاره
کاغذای دورشو جدا میکنه
خوب نمیتونم ببینم اون چیه
با انگشتای دست راستش اونو میگیره و میزاره روی مچ چپش

خدای من
اون تیغه
همون لحظه روی مچش میکشه و خونه که پوسته سفیدشو نقاشی میکنه

-نه هرری نهههه
خواهش میکنم
بسته
میدوئم طرفشو اینارو میگم

چند ثانیه بعد مچ دسته راستش رو هم بریده بود

رسیدم بهش
خونش داره میره
من ترسیدم
گریه میکنم
اون لبخند میزنه
به دستاش نگاه میکنه و لبخند میزنه

از لبخندش میترسم
از آروم بودنش میترسم
نمیخوام هرری رو اینجوری ببینم
که داره تو خونه خودش غرق میشه

قلبم با سرعت میزنه
انگار میخواد از جاش کنده بشه

زنگ میزنم به لیام
گریه میکنم و اون میترسه
بهم میگه زنگ بزنم آمبولانس
این کارو میکنم

هرری صدام میکنه
اشکامو پاک میکنم تا بهتر ببینمش
ه:نجاتم نده
اینو میگه و بیهوش میشه

خب
اینم از این
میشه گفت ف ف از این به بعد شروع میشه
امیدوارم اون چیزایی که تو ذهنم هست رو بتونم خوب پیاده کنم
همین دیگ

❄ســــــــا

Heart(L.S)Where stories live. Discover now