"Birthday"

1K 122 53
                                    

به کاپ کیک کوچیکی که دو تا شمع روشن روش بودن و عدد هفده رو نشون میدادن خیره شد...

با به یاد آوردن گذشته ها لبخند تلخی زد که باعث شد قطره ای اشک از چشماش به پایین بچکه ...

یادشه که اون زمان ها حتی همین یه کیک رو هم نداشت ، ینی تقریبا هیچی نداشت، هیچی ، مثل الان ، الان هم هیچی نداره با فرق اینکه دیگه آزاده و خودش برای خودش تصمیم میگیره...

اون حتی فکر نمی‌کرد که قدرت اینو داشته باشه که اون کارو انجام بده ، ولی اون تونست! تونست و خودشو نجات داد!

سرش رو تکون داد، نمی‌خواست که روز تولدش این چیز هارو به یاد بیاره..

چشماشو بست و با آرامش به صدایی که از جریان آب رودخونه ی روبه روش ، رودخونه ی تایمز ، به وجود میومد ، گوش داد..

لندن بی نظیر بود ، همه چیش و از همه نظر عالی بود ، اما حیف که اون نمیتونست ازش لذت ببره ،

اون باید شب تا صبح توی یه کلابی که برای ال جی بی تی هاست کار کنه تا بتونه کرایه ی خونه ی خیلی کوچیکی که از یه اتاقم کوچیکتره رو پرداخت کنه ...

توی اون کلاب لنتی احساس راحتی نمیکنه ، از نگاهای کثیفی که روشه همیشه احساس نا امنی بهش دست میده، اما دست خودش نیست اون به این پول نیاز داره..

نفس عمیقی کشید ، الان باید یه آرزو کنه ، برای آیندش ، آینده ای که از همین الان هم معلومه که از هر سیاهی سیاه تره ولی اون هیچ وقت به چنین چیزایی فکر نمیکنه و بلاخره یه آرزو می‌کنه ، آرزویی که همیشه میکرد ، اینکه یه نقطه ی روشن توی زندگیش پیدا کنه ، که حداقل دلیلی برای زنده بودن داشته باشه...

وقتی چشماش رو باز کرد صورتش به خاطر به یاد آوردن بدبختی هاش کاملا از اشک خیس شده بود، آهی کشید و به شمع نیم سوخته ی جلوش نگاه کرد...

سرش رو پایین برد و با یه فوت کوچیک اون رو خاموش کرد ، لبخندی زد و آروم زمزمه کرد :
به امید خوشبختی

اون همیشه مثبت اندیش بود ، حتی توی سخت ترین  شرایط زندگی با اینکه میدونست که هیچ وقت نمیتونه مثل آدم زندگی کنه و آینده ی درخشانی منتظرش نیست بازم هر روز بیشتر تلاش میکرد و با وجود این همه سختی تونسته بود برترین دانش آموز سال بشه، با وجود اینکه حتی هیچ کس نمی‌دونست اون به مدرسه میره ...

به مردمی که با تعجب بهش نگاه میکردن توجهی نکرد ، درسته که نشستن روی زمین سرد با وجود این همه صندلی خالی کار احمقانه ای بود ، اما اینکه روی صندلی بشینه و یه کیک نیم وجبی رو فوت کنه احمقانه تر بود چون هیچکس اون رو درک نمی‌کرد ، هیچ کس از زندگی اون خبری نداشت و نمی‌دونست که این اولین کیکیه که هری توی تولدش فوت کرده ...

با حس اینکه کسی کنارش نشسته از فکر و خیال بیرون اومد و با تعجب به پسری که با قیافه ای مثل یه گرگ گرسنه به کیکش نگاه میکرد ، نگاه کرد..

AloneWhere stories live. Discover now