اون ستاره ی اون پایین که سمت چپیه رو میبینین؟ قربون دستتون یه دقیقه این انگشت زیبایتان را رویش قرار دهید، با تچکر:/
_________________________________________بعد از تموم شدن غذا ، همه از سر جاشون بلند شدن و لویی رفت تا پول غذاهایی که کوفت کردن رو بده ، عصبی بود ، همه ی اتفاقات اطرافش بهش حمله کرده بودن و باعث شده بودن تا لویی احساس سردرگم بودن بهش دست بده...
اون از این نامه ی کوفتی ، اینم از نایل ، از یه طرفم که لیام معلوم نیس داره چه گوهی میخوره و تکلیف خودش هم با هری معلوم نیست ، نمیدونه که اونا الان دوست به حساب میان یا دو تا غریبه که فقط دو بار همو ملاقات کردن ، که احتمال گزینه ی اول بیشتره ، اونا صمیمی تر از دو تا غریبن ، پوفی کشید و یادش افتاد که کیفش تو ماشینه ، فاکی گفت و لیام رو از همونجا که وایساده بود صدا زد...
لو _ لیاااااام...
چند نفر بخاطر این حرکت لویی بهش چش غره رفتن ، خوب حقم دارن ، این واقن یه حرکت اعصاب خورد کنیه ، لیام با تعجب سمت لویی برگشت...
لو _ بیا تو حساب کن ، کیف پولم تو ماشینه...
لیام پوفی کشید و از کنار لویی رد شد ، لویی پشت سر هری و زین که شونه به شونه ی هم راه میرفتن ، راه افتاد، سرش رو پایین انداخته بود و پشت سرشون راه میرفت احساس بدی داشت ، حس مزاحم بودن...
اون سه نفر سوار ماشین شدن و منتظر لیام نشستن ، زین چشماشو چرخوند...
زی _ پوووف این لی لی شما همیشه انقد لاک پشته؟
لویی خندید ، در حالت عادی اگه کسی همچین حرفی راجب لیام به لویی میزد ، لویی صدر در صد از دویست جهت سامورایی به فاکش میداد ، اما خوب طی این چند ساعتی که با زین آشنا شده ، فهمیده که این اخلاق زینه و هیچ تحقیر کردنی هم توش نیست ، فقط برای اینکه یکم جو اطرافش رو تغییر بده این حرفارو میزنه...
لیام از در رستوران بیرون اومد ، به سمت ماشین قدم برداشت و با حرکتی سریع در ماشین رو باز کرد و سوار شد...
زی _ دستت درد نکنه لی لی لاک پشت😐
لیام با گیجی اول به زین و بعد به لویی که داشت میخندید نگاه کرد ، آهی کشید و سرش رو برگردوند ، حالا هر کاری که لیام بکنه ، زین سوژه میکنتش و این افتضااااحه...
زی _ خوب بریم بیمارستان ؟
لویی با شرمندگی گفت:
لو _ شما ، شما ها خیلی خسته شدین ، واقن مرسی که انقد کمکمون کردین ، فک کنم که بهتر باشه از این به بعد رو خودمون بریم...
زین و هری هم زمان سمت لویی برگشتن، زین اخمی کرد و انگشت اشارش رو بالا گرفت...
زی _ ببین مستر لویی ، من الان یه چی میخوام بهت بگم که باید قول بدی مسخرم نکنی ، اوک؟
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."