های گایز 😍
این پارت خیلی کوتاهه و خب من دارم بعد تقریبا شش ماه میاممم...
میدونم که خیلی دیر کردم عاما خو مشکلاتن دیه ماعم خوشبخت تر از این لری و زیام نیستیم که😂
این پارت تقریبا یه درد و دله و امیدوارم که خوشتون بیاد
****
+هی لویی بیداری؟
–بیدارم
+یه کار واجب باهات دارم تاملینسون!!
–هری...میشه بزاریش برای فردا؟
+هی تو حالت خوبه؟–نمیدونم
+شت شت ساری اگه وقت بدی مزاحمت شدم
–عیب نداره بیبی
+پس...شب بخیییر
–شب خوش هرولد...
حدودا یک ساعتی میشد که از این مکالمه میگذشت و ساعت حدودای سه صبح بود و هری مثل دیوونه ها به چتش با لویی خیره شده بود و ذهنش آشفته تر از اونی بود که بدونه دقیقن به چی فک میکنه...
کل شب رو به این فک کرده بود که باید برای این اتفاق فاکیعی که افتاده چی کار کنه که یه دفه یاد اون حرفی افتاد که لویی توی کلاب بهش بهش گفته بود...
" ل _ واااو ، تا حالا کسی بهت گفته بود که چشمات چقدر خوشگله ، نه هری ، فک نکنم جات اینجا امن باشه ، کی همچین موجود کیوتی رو نمیخواد ؟ کی میتونه از همچین کاپ کیکی بگذره ؟ مطمئن باش که همین الانش هم خیلی ها توی کمین نشستن..."
بعد اینکه این رو شنیده بود تصمیم گرفته بود که راجب پیدا کردن کار بهتر با لویی صحبت کنه اما با اتفاقایی که بعدش افتاد هیچ وقت زمان مناسبی که میتونست حرف بزنه پیدا نکرده بود...
حالا هم که معلوم نبود برای لویی تاملینسون چه اتفاقی افتاده که اینطوری جواب هری رو داده بود...
هری گوشی قدیمیش رو خاموش کرد و گوشه ای پرتش کرد...
اصلن چی شد که به اینجای فاکی رسید ؟ چرا هر روز که میگذشت همه چی سخت تر و غیر قابل تحمل تر کیشد؟...
آره جریان اخراج شدنش در برابر تمام اتفاقاتی که توی کل زندگیش افتاده بود مثل مقایسه کردن یه لیوان آب در برابر یه اقیانوس بود...
اما...اما هری دیگه نمیکشید... دیگه جونی براش نمونده بود...چی میشد اگه همینجا همه چی تموم میشد؟...چی میشد سختی ها و چیزهای آزار دهنده جاشون رو به آزادی مطلق و خوشحالی میدادن؟...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."