"soberness"

188 42 52
                                    

هاااای😍
دلمان تنگیده بود برایتان😪❤
با آهنگ تو ماچ و کلی ووت و انرژی وارد شوید😂😂❤

______________________________________

لی_چیه؟...

شریل_تو واقن آدمی؟...

لیام اخم کرد و خودش رو روی صندلی جابه جا کرد...انگشت شصت و اشارش رو روی شقیقه هاش گذاشت و اون ها رو فشرد...

لی_ نمیتونی مخالفت کنی شر...این حق منه که بدونم...

صدای گریه ی شریل از پشت خط به گوش می‌رسید...لیام نفس عمیقی کشید...

شریل_ تو...تو پست ترین...آدمی هستی که...تو کل زندگیم دیدم...

لیام اخمی کرد و حرف شر رو نا تموم گذاشت...

لی_ ببین...برای من ادای آدمای مظلوم رو در نیار...خوب میدونم که چه گرگی هستی...

شریل_ تو حق نداری اینطوری با من صحبت کنی...تو پدر بچمی...

لیام با حرص پوست لبش رو جوید چشماش رو روی هم فشار داد...با لحن تهدید آمیزی گفت:

لی_ یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه اسم بچه رو جلوی من بیاری قول میدم با همین انگشتام خفت کنم...

چرا نمیفهمی؟؟؟ من چطور وقتی با تو نخوابیدم باید پدر بچت باشم؟معلوم نیست چه گوهایی خوردی که این نتیجشه...

شریل_ ببین مستر پین...اولا که صداتو برای من بلند نکن...دوما...معلومه که تو نباید چیزی یادت بیاد... وقتی مست بودی...

لیام پوفی کشید و قبل از اینکه اون داستان همیشگی و عذاب آور شریل رو بشنوه، تلفن رو قطع کرد و اون رو روی میز پرت کرد...

داد خفه ای از سر عصبانیت کشید و چند تا مشت به دسته ی صندلی زد...صورتش از عصبانیت ، پشیمونی، سردرگمی ، قرمز شده بود...

چند تا مشت دیگه با حرص به دیوار کوبید و کم کم تمام اون خشم و عصبانیت ، جاش رو به ناتوانی و ضعف داد...

قطره ی سمج اشک از گوشه ی چشمای قهوه ایش به پایین چکید و سرش رو با دستاش پنهون کرد...

لی_ ازت متنفرم...ازت متنفرم...از همه چی متنفرم...فاک...

زیر لب زمزمه میکرد و خودش رو تکون میداد...

اگه حتی یک درصد...حتی یک در صد از حرفای شریل درست باشه...ینی لیام به بدبخت ترین مرد جهان تبدیل شده...

سرش رو بالا گرفت و سعی کرد که اشک هاش رو با پشت دستش پاک کنه...اما طلاقی چشم هاش به اون چشم های عسلی اون رو از حرکت متوقف کرد...

زین با اون اون ابروهای بالا رفته و صورتی که از تعجب تقریبا در حال انفجار بود ، به لیام خیره شده بود...

لیام سریع عکس العمل نشون داد و دستش رو روی چشمش کشید و اشک هاش رو پاک کرد...

اما اینو خودش هم میدونست که چیزی که نباید دیده میشد، دیده شده بود...

AloneWhere stories live. Discover now