زین برای دویستمین بار در زد ، اما هیچ کس جوابی نداد ، هیچ صدایی از اون تو نمیومد ، قلبش تند تند میزد ، به هری گفته بود که نباید اعتماد کنه ، شت اگه اون پسره ی فاکی بلایی سر هری آورده بود چی؟ خوب اگه همچین اتفاقی افتاده باشه ، زین زنده موندن اون پسر فاکی رو تضمین نمیکنه...میخواست دوباره در بزنه که صداهایی از داخل خونه شنید ، گوشش رو به در چسبوند تا بتونه بهتر بشنوه...
ه _ آخ آخ لووویییی پاشو برو درو وا کن من کمرم درد میکنه...
چشمای زین گرد شد ، چی ؟ کمرش درد میکنه ؟ فاک ، ینی چی؟ مگه اونا دیشب چی کار کردن؟ همون موقع صدای لویی اومد که با صدایی دورگه شده گفت :
لو _ فاک هری ، من دیشب نخوابیدم ، خودت میدونی چرا...
و بعدش صدای خنده ی هری اومد ، زین داشت این پشت دیوونه میشد ، شت ، هیچ وقت هری رو نمیبخشه که بهش دروغ گفته ، اونم نه یه دونه ،دو تا!!!...
اولین دروغ این بود که هری همیشه میگه من گی نیستم و دومیش این بود گفت لویی یه دوست معمولیه ، ینی همه ی دوستای معمولی همو به فاک میدن؟؟...
زین دیگه نمیتونست تحمل کنه ، نفس عمیقی کشید و دو تا مشت محکم به در زد که باعث شد صدای بدی توی خونه بپیچه...
هری روی مبل نیم خیز شد و آه خفیفی کشید و به صد جد و آباد لویی فحش داد ، لویی مثل خونآشام ها با چشمایی به رنگ خون به هری زل زده بود...
قیافه هاشون واقن دیدنی بود ، هری با دیدن لویی خندش گرفت و لویی هم با دیدن هری...
ه _ تو که نشستی چرا نمیری درو وا کنی؟
لویی عاجزانه گفت :
لو _ سعی کردم ولی نزدیک بود با صورت بخورم زمین ، همش تقصیر این تخت فاکیه...
هری با خستگی خندید و پاهاش رو از روی مبل روی زمین گذاشت ، باسن و کمر و کلا ستون فقراتش در حال شکستن بود...
دستش رو دو طرفش روی مبل گذاشت و با کلی آخ و اوخ تونست سر پا وایسه ، با دست چپش کمرش رو گرفت و مثل پنگوئن ، به سمت در رفت...
لویی با دیدن طرز راه رفتن هری بلند خندید...
ل _انگار دیشب که من خواب بودم یکی به فاکت داده هری 😂
هری انگشت فاکش رو سمتش نشون داد...
ه _ آره اگه مبل رو پارتنر حساب کنیم ، دیشب مبل بد جوری به فاکم داد...
و ما این ور زینی رو داریم که حرفای آخر هری رو نشنید و با عصبانیت به در میکوبید تا زود تر در باز شه و بره اون پسر کصکشو خفه کنه...
هری در رو باز کرد و به زین وحشی خیره شد...
ه _ چیه زین ، چرا مثل گاو میش شدی؟
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."