با آهنگ سور دیزل و کلی انرژی وارد شوید 😂💥
کامنت یادتون نره ( و ووت)😐😂
_______________________________________لو_ وای نمیدونم باید چطوری ازتون تشکر کنم ، توی این دو روز خیلی اذیتتون کردم...
لویی گفت و با شرمندگی به هری و زین که روی صندلی روبه روش برگشته بودن و بهش خیره شده بودن نگاه کرد...
زین شونه ای بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:
زی_ کاری نکردیم...
درسته که لحن سردی داشت ، اما لویی اون لحن رو جدی نگرفت ، چون توی این دو روز اخلاق زین دستش اومده بود و میدونست که این چیزا رو از ته دلش نمیگه...
هری با یه لبخندی که چال هاش رو به نمایش میذاشت گفت:
ه_ اگه خواستی فردا میایم دنبالت...
لویی متقابلاً لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد...
لو_ نه ممنون ، خودم ماشین دارم...
هری و زین هم زمان سرشون رو تکون دادن...
ه_ به هر حال اگه مشکلی برات پیش اومد ... ما ... هستیم...
لویی لبخند بزرگتری زد و با چشمای آبیش به هری خیره شد...
هری ابروهاش رو بالا انداخت و انگار که چیزی یادش افتاده باشه دستش رو تو هوا تکون داد گفت:
ه_ آخ آخ لویی...یه چند لحظه...فقط چند لحظه صبر کن...
لویی سرش رو تکون داد و با کنجکاوی به هری که توی داشبورد ماشین دنبال چیزی میگشت ، خیره شد...
هری بلاخره یه کاغذ سفید و خودکار پیدا کرد و خیلی سریع شماره ی خودش و زین رو روی اون نوشت... اون کاغذ رو به دست لویی داد و گفت:
ه_ این شماره ی من و زینه...هر وقت...نیاز پیدا کردی...باهامون تماس بگیر...
لویی به کاغذی که با خط خرچنگ قورباغه ای جلوی دو تا شماره ، اسم زین و هری نوشته شده بود نگاه کرد...
سرش رو تکون داد...
لو_ بازم ممنونم از همه چیز...
و دستگیره ی در رو گرفت و در ماشین رو باز کرد... کیفش رو از کنارش برداشت و همراه با کاغذی که هری بهش داده بود از ماشین پیاده شد...
در ماشین رو بست و چند قدم عقب رفت... زین ماشین رو روشن کرد و کمی جلو رفت و توی کوچه ی زیبا و سرسبزی که خونه ی لویی در اون قرار داشت پیچید...
لویی دستش رو بالا برد و به نشونه ی خداحافظی اون رو تکون داد و لبخند خسته ای زد...
زین هم برای لویی بوق زد و هری متقابلاً با لویی بای بای کرد...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."