"Hospital"

296 42 14
                                    


به سر کوچه ی خونه ی لویی رسیدن و لویی به زین گفت که وارد کوچه بشه ، هری با دهنی که از تعجب به اندازه ی یه غار باز شده بود به اطرافش نگاه میکرد ، خونه هایی ویلایی و زیبا توی یه کوچه ی پر دار و درخت...

هری تا حالا تو عمرش همچین جایی رو ندیده بود ، البته زین هم دست کمی از هری نداشت اما سعی میکرد که خودشو عادی جلوه بده...

به خونه ای با نمای سفید رنگ و مدرن رسیدن ، لویی گفت که همین جاست تا زین وایسه...

زین دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه ، اونجا بی نهایت قشنگ بود ، مثل به قصر ، در عظیم ورودی ماشین به رنگ سفید بود و حیاط بزرگ داخل خونه پر از درخت و گل های رنگارنگ بود ، یه خونه یا بهتره بگیم عمارت بزرگ با نمایی سفید و احتمالا مرمری دیده میشد که مثل خورشید میدرخشید ، البته خونه های دیگه ای که اونجا بودن کم از این نداشتن...

هری _ واو ، لویی ، تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی خر شانسی؟

لویی دوست نداشت که پولش رو به رخ کسی بکشه ، دوست نداشت کسی حس بدی نسبت به این چیزا پیدا کنه ، الان هم ناراحت شده بود که باعث شده بود کسی فکر کنه که بی پول یا فقیره...

لو_ نه این چیزی نیست ، ینی خوب قصش طولانیه ، من همین شکلی هم به دستش نیاوردم...

هری سرش رو تکون داد ،، لویی نفس آرومی کشید و دستش رو سمت دستگیره برد تا پیاده شه...

لو _ بازم از هر دوتاتون ممنونم ، واقن معلوم نبود شما نبودین چه بلایی توی اون کلاب سر من میومد ، من...

با باز شدن در خونش و بیرون دویدن کسی به بیرون لویی حرفشو قطع کرد ، اخم کرد و به اون شخص نگاه کرد ، لیام بود ، داشت با یه استرسی شماره ی کسی رو می‌گرفت...

لویی سریع پیاده شد و زین و هری به لیام نگاه کردن ، لویی به سمت لیام رفت...

لو _ چی شده لیام...

معلوم بود که لیام همین الانه که بزنه زیر گریه ، لیام با دیدن لویی چند لحظه بی حرکت وایساد و بعد ترکید ، از گریه...

لی _ لویی کجا بودیییی ، همه جارو دنبالت گشتم...

لویی شونه های لیام رو گرفت...

لو _ لی آروم باش ، آروم ، چی شده ، الان برای چی داری گریه می‌کنی...

لیام چند تا نفس عمیق کشید و با بغض گفت:

لی _ نایل...

لویی احساس کرد چیزی توی دلش تکون خورد ، با صدای لرزونی گفت :

لو _ نایل؟ نایل چی لیام؟ د حرف بزن لنتی...

زین و هری هنوز هم به اونا نگاه میکردن ، زین با اینکه دیرش شده بود ، اما نرفت چون میخواست ببینه چه اتفاقی افتاده ، کنجکاو شده بود...

AloneWhere stories live. Discover now