"Letter"

518 85 26
                                    


با صدای آلارم اعصاب خورد کن گوشی سه متر از جاش پرید و با ترس به اطراف نگاه کرد، وقتی فهمید کجاس چشماشو چرخوند و چش غره ای به اون گوشی لنتی رفت...

مطمئنا کار نایل بود چون اون همیشه آلارم گوشیشو عوض میکرد و چند بار هم لویی بخاطر این موضوع بهش پریده بود اما اون جوجه ی سادیسمی مگه گوش شنوا داشت؟ ، پوفی کشید و همینطور که زیر لب هرچی فحش بلد بود به نایل میداد ، پتو رو از روش کنار زد و از جاش بلند شد...

تلوتلو خوران به سمت در دستشویی رفت، به سمت روشویی حرکت کرد و صورتش رو چند بار با آب سرد شست ...

دقیقا سه روز از ملاقاتش با اون کاپ کیک عجیب میگذره و خوب لویی نمیتونه انکار کنه که واقن دلش میخواد دوباره هری رو ببینه ...

اون روز بعد اینکه کیکشون رو خوردن ، تا جایی که ماشین گرون قیمت لویی پارک شده بود قدم زدن ، عین دو تا دوست صمیمی چندین و چند ساله ، دو نفر که انگار سال هاست همدیگه رو میشناسن و از راز های زندگی هم خبر دارن ، توی خیابون راه میرفتن و با هم میخندیدن ، عین دو تا مست ، مسخره بازی در میاوردن ...

لویی تا حالا هیچ وقت با کسی انقدر در لحظه احساس صمیمیت نکرده بود ، انگار که هری یه چیز جاذب داشت که همه رو به سمت خودش میکشید و مجذوب خودش میکرد ، یه چیزی که توی کسری از ثانیه باعث شده بود اون پسر کیوتو توی دل لویی جا بده ، و با اینکه لویی حافظه ی بدی داره و به قول خودش جلبک حافظش از اون بیشتره ، اما هنوزم اسم و فامیلی و حرکات و حتی چال لپ اون پسر هم یادشه ، و اینه که باعث تعجب بیش از حد لویی شده ...

با محکم کوبیده شدن در دسشویی ، سرش رو تکون داد و از فکر و خیال بیرون اومد ، اخمی کرد ، مگه اون توی خونه تنها نبود !؟ پس این کیه که داره درو از جاش میکنه ؟، داد زد:

_هووووی وحشیییی،، کدوم خری هستی که اول صبحی داری در دسشویی لگد میندازی؟؟؟

و بعد بلند نفسش رو با حرص بیرون داد,(در این وضعیت لویی روی کاسه توالت نشسته و مشغول کارشه😐😂گفتم که بتونین تصورش کنید😂)

صدای مردونه ی زمختی از پشت در گفت :

ن_ مستر تاملینسون ، براتون متأسفم ، خبر خوبی رو براتون ندارم ، شما به دلیل دزدی از اموال عمومی به یک سال حبس در زندان محکوم شدید، لطفاً بیاید بیرون تا ما شما رو همراه خودمون ببریم ، اگه فکر فرار هم به سرتون زده باید خدمتتون عرض کنم که مأمور های ما دور تا دور این عمارت رو محاصره کردن ، پس فرار مساویست با مرگ...

بدون فکر به اینکه یارو چه زری زده سریع خودش رو شست و از جاش بلند شد و شلوارش رو پوشید ، بدون اینکه زیپش رو ببنده ، در دسشویی رو سریع باز کرد تا ببینه چه خبره ، بی مکث گفت :

_ جناب پلیس به جون شما من هیچ کاری نکردم ، باور کنین حتی....

با بلند کردن سرش حرفش رو قطع کرد ، اول پوکر و بعد رفته رفته با خشم و تمام عصبانیتش به اون دو تا پسر خبیث و فاکی نگاه کرد ، این طرف ما نایلی رو داریم که از شدت خنده خودش رو مثل کرم روی زمین میکشید و لیام هم که دلش رو گرفته بود و قهقهه میزد ، لویی با صورتی سرخ شده از عصبانیت گفت :

AloneWhere stories live. Discover now