جون هر کی دوص دارین کامنت بدین ، ووت بدین ، عاخه شما از عذاب الهی نمیترسید عایا😐😂😂😂
_______________________________________
زین دست هاش رو از آب پر کرد و به صورتش پاشید...چند بار این کارو تکرار کرد و بعد یه نفس عمیق، روی روشویی خم شد...
چشماشو محکم روی هم فشار داد...این روزا خیلی حساس شده بود...با هر حرفی بیشتر شکسته میشد ، بیشتر بهم میریخت و این واقن برای روحیش خوب نبود...
خب این تقصیر خودش نبود...هر انسانی تا یه جایی تحمل داره...اما از اون به بعد دیگه نمیتونه ادامه بده...میبره...
و برای اینکه به آرامش برسه ، دست به هر کاری میزنه...حتی مرگ...
مثل یه آدمی که توی یه ساختمونی که در حال سوختنه گیر افتاده...و خودش هم توی آتیشه...
این آدم خودش رو از بالای ساختمون پایین میندازه...چون نمیتونه تحمل کنه...نمیتونه اون گرمای کشنده و بیش از حد رو تحمل کنه...
برای همین خودش رو به جایی میندازه که خبری از اون گرما نیست...
حتما الان میگید هر دوتاش به مرگ ختم میشه...اما یکم فکر کنین...این دو تا با هم خیلی فرق میکنن...
وقتی که خودت رو از ساختمون بیرون میندازی ، از گرما دور میشی...از چیزی که عذابت میداد فاصله میگیری...و با لذت رسیدن به جایی خنک و به دور از هیچ چیز گرمی...با لبخند و چشمایی که بستس...و با دستایی که از هم باز شده...تموم میشی...:)
زین چشماشو محکم روی هم فشار داد...دستای لرزونش رو به سمت موهاش برد و اون هارو عقب داد...
لی_ اهم اهم...
زین از جاش پرید و از توی آیینه به پشتش نگاه کرد...اون پسره ی عوضی اونجا وایساده بود و داشت با خجالت نگاهش میکرد...
دیگه خجالتش برای چی بود...رسما برگشته بود بهش گفته بود جنده و حالا شرمنده بود؟...
لی_ عاااممم زین من میدونم که خیلی تند رفتم...فقط...فقط این روزا حالم زیاد خوب نیست و واقن فشارای زیادی رومه...ببخشید که بهت توهین کردم... نمیخواستم...
زین ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و انگشت اشارش رو بالا گرفت...
زی_ تو...تو حق نداشتی اینطوری با من حرف بزنی...حتی...حتی اگه من بدترین کار دنیا رو هم انجام بدم هیچ کس حق نداره به من چیزی بگه...
لیام از لحن بچگونه و دلخور زین خندش گرفته بود...جلو رفت و دستاش رو از هم باز کرد تا زین رو بقل کنه اما زین عقب رفت...
زی_ فقط همینم مونده که تو بقلم کنی...برو اونور بینم...
زین با حرص گفت و سعی کرد دستای لیام رو کنار بزنه...لیام خندید و جلوتر رفت...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."