میشه کامنت بزارین؟:)
با انرژی تمام وار بشوید
_____________________________________
صدای قدم های سنگین و مغروری توی فضا پیچید... در اتاق تاریک و بی نور به شدت باز شد و سایه ی سیاه و غول پیکری میون در نمایان شد...
_ببین کی اینجااااست... بد قول ترین مرد دنیااا... حالت چطوره... خوش میگذره... اینا که اذیتت نمیکنن...
و با نیشخندی به دو مردی که از خودش هم گنده تر بودن اشاره کرد...
_هیییی چرا جوابمو نمیدی... میدونی که این بی احترامی بزرگی محسوب میشه که جواب من رو ندی...
اون مرد با دست و پای بسته شده و دهنی که با پارچه ای محکم به هم چفت شده بود... با چشمایی خسته و همچنین خشمگین به صورت مرد خشنی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد...
مرد خشن نیشخندی زد و با دستش به اون دو مرد غول پیکر اشاره ای کرد...
مردای غول پیکر به سمت کسی که روی زمین با دست و پای بسته شده ،با ترس بهشون خیره شده بود رفتن و با خشونت اون رو روی صندلی گذاشتن و پارچه ی روی دهنش رو جوری که نزدیک بود سرش از تنش جدا شه کندن...
مرد شرور نیشخندی زد و با اشاره ای به اون غول پیکرا فهموند که باید برن بیرون...
وقتی که اون دو نفر با هم توی اتاق تنها شدن ، تا چند لحظه صدایی جز قدم زدن پاهای اون مرد روی کارپت چوبی اتاق فرسوده شده نمیومد...
تا اینکه ایستاد و با غرور به تابلویی که رو به روش بود و عکس یک منظره ی فر رفته در تاریکی رو به نمایش میذاشت خیره شد...
با صدایی بم و طعنه وار گفت:
ک_ حتمن من رو نمیشناسی... نه؟...
مردی که روی صندلی بود از خستگی سرشش به یک طرف افتاده بود و نای حرف زدن و جواب دادن نداشت اما بخاطر ترس از این هیولایی که معلوم نبود از کجا پیداش شده سرش رو به علامت منفی تکون داد...
مرد ابرویی بالا انداخت و همینطور که به قاب خیره شده بود دستور داد:
ک_ حرف بزن لنتی...
مرد با صدای بلند اون هیولا تکونی خورد و به سختی تونست زبون خشکش رو تکون بده و جواب اون ابله رو بده...
م_نه...نم..ی...شناس...م...
ک_ من کنت رادسون ، پسر دیوید رادسونم...حالا...منو به جا آوردی؟...
کنت با غرور و نیشخند گفت و روشو از تابلو گرفت و به اون مرد میانسال که از تعجب نزدیک بود سکته کنه نگاه کرد...
م_ت...تو...
ک_ آره منننن...فک کردی با مرگ پدرم میتونی از دستمون قسر در بری؟؟...فک کردی به همین راحتی همه چی تموم شد؟...اگه همچین فکری کردی خب بهت تبریک میگم...تو جایزه ی احمق ترین مرد سال رو از آن خودت کردی...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."