ناموصن اگه دارین اینو میخونین ، حداقل یه کامنتی ، ووتی چیزی بزارین که من دلم خوش شه 😭❤
_______________________________________
زین سرش رو تکون داد و کمی جمع تر نشست تا اون پسره که هنوزم اسمش رو نمیدونست کنارش بشینه ، میخواست تنها باشه اما روش نمیومد بهش بگه گمشو برو گورتو یه جا دیگه گم کن عوضی...
لیام کنار زین نشست و نگاهش کرد ، چشماش قرمز شده و پف کرده بود و معلوم بود که تا قبل از اینکه لیام بیاد بدجوری در حال گریه بوده...
چند دقیقه همین شکل گذشت که دیگه صبر زین لبریز شد ، همه ی افکارش با اومدن اون پسره ی فاکی به هم ریخته بود ، میخواست یقشو بگیره و پرتش کنه اون طرف ولی به جاش گفت:
زی _ چرا دوستتو تنها گذاشتی؟؟
لیام لباش رو روی هم فشار داد و با تردید به زین نگاه کرد...
لی _ هوای توی بیمارستان خیلی خفه بود...
زین سرش رو تکون داد و پکی به سیگارش زد و چشماش رو بست ، لیام نگاهی به نیمرخ زین انداخت...
لی_ به نظر خسته میای...
زی_ خودتو تو آینه ندیدی؟
لیام دستی به صورتش کشید و سرش رو برگردوند ، دیشب اصلا نخوابیده بود و الانم که همه ی بدنش درد میکرد ، پوفی کشید و با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد...
حس میکرد که اشتباه کرده که اومده و پیش این پسره نشسته ، اما خوب احساس کرد که میتونه بهش کمک کنه ، در اصل لیام دوست نداشت کسی رو ناراحت ببینه ، البته که خودش داشت از درون نابود میشد ، اما اطرافیانش مهم تر از خودشن ، حتی این غریبه ای که کنارش نشسته...
لی_ اسمت زن بود؟؟
زین چش غره ای به لیام رفت و با لحن تندی گفت:
ز _زیییین!!!
چشمای لیام گرد شد و با شرمندگی گفت:
لی _ ببخشید خو ، یه اسم اشتباه گفتم... ( توی ذهنش: گاو وحشی ، قرصاشو حتمن یادش رفته ، رواانی بوزینه ، خرس آفریقایی😂)
زین دوباره چش غره رفت و ادای لیام رو درآورد ، پسره ی ایکبیری ، اسم به این قشنگی رو نمیتونه درست بگه...
ز_ کاری داری؟
لی _ نه نه دیگه مزاحمتون نمیشم ، با اجااازه...
و از جاش بلند شد و با یه لبخند احمقانه پشتشو به زین کرد و رفت...
زین با چشماش لیام رو دنبال کرد تا از دیدش خارج شد ، فاک ، مردم دیوونه شدن !!! بهشون کمک میکنی ، عین احمقا باهات برخورد میکنن ، حتی یه تشکر خشک و خالیم نکرد بی ناموص!!!
لیام به سمت آی سی یو راه افتاد...
به بخشی که اتاق نایل توش بود ، وارد شد و لویی رو دید که داشت با استرس کنار اتاق قدم بر میداشت و دائم دستش رو توی موهاش میکرد و به داخل اتاق که با پرده ای پوشیده شده بود نگاه میکرد...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."