"restaurant"

255 47 25
                                    

ناموصن اگه دارین اینو میخونین ، حداقل یه کامنتی ، ووتی چیزی بزارین که من دلم خوش شه 😭❤

_______________________________________

زین سرش رو تکون داد و کمی جمع تر نشست تا اون پسره که هنوزم اسمش رو نمیدونست کنارش بشینه ، میخواست تنها باشه اما روش نمیومد بهش بگه گمشو برو گورتو یه جا دیگه گم کن عوضی...

لیام کنار زین نشست و نگاهش کرد ، چشماش قرمز شده و پف کرده بود و معلوم بود که تا قبل از اینکه لیام بیاد بدجوری در حال گریه بوده...

چند دقیقه همین شکل گذشت که دیگه صبر زین لبریز شد ، همه ی افکارش با اومدن اون پسره ی فاکی به هم ریخته بود ، میخواست یقشو بگیره و پرتش کنه اون طرف ولی به جاش گفت:

زی _ چرا دوستتو تنها گذاشتی؟؟

لیام لباش رو روی هم فشار داد و با تردید به زین نگاه کرد...

لی _ هوای توی بیمارستان خیلی خفه بود...

زین سرش رو تکون داد و پکی به سیگارش زد و چشماش رو بست ، لیام نگاهی به نیمرخ زین انداخت...

لی_ به نظر خسته میای...

زی_ خودتو تو آینه ندیدی؟

لیام دستی به صورتش کشید و سرش رو برگردوند ، دیشب اصلا نخوابیده بود و الانم که همه ی بدنش درد میکرد ، پوفی کشید و با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد...

حس میکرد که اشتباه کرده که اومده و پیش این پسره نشسته ، اما خوب احساس کرد که می‌تونه بهش کمک کنه ، در اصل لیام دوست نداشت کسی رو ناراحت ببینه ، البته که خودش داشت از درون نابود میشد ، اما اطرافیانش مهم تر از خودشن ، حتی این غریبه ای که کنارش نشسته...

لی_ اسمت زن بود؟؟

زین چش غره ای به لیام رفت و با لحن تندی گفت:

ز _زیییین!!!

چشمای لیام گرد شد و با شرمندگی گفت:

لی _ ببخشید خو ، یه اسم اشتباه گفتم... ( توی ذهنش: گاو وحشی ، قرصاشو حتمن یادش رفته ، رواانی بوزینه ، خرس آفریقایی😂)

زین دوباره چش غره رفت و ادای لیام رو درآورد ، پسره ی ایکبیری ، اسم به این قشنگی رو نمیتونه درست بگه...

ز_ کاری داری؟

لی _ نه نه دیگه مزاحمتون نمیشم ، با اجااازه...

و از جاش بلند شد و با یه لبخند احمقانه پشتشو به زین کرد و رفت...

زین با چشماش لیام رو دنبال کرد تا از دیدش خارج شد ، فاک ، مردم دیوونه شدن !!! بهشون کمک میکنی ، عین احمقا باهات برخورد میکنن ، حتی یه تشکر خشک و خالیم نکرد بی ناموص!!!

لیام به سمت آی سی یو راه افتاد...

به بخشی که اتاق نایل توش بود ، وارد شد و لویی رو دید که داشت با استرس کنار اتاق قدم بر می‌داشت و دائم دستش رو توی موهاش میکرد و به داخل اتاق که با پرده ای پوشیده شده بود نگاه میکرد...

AloneWhere stories live. Discover now