هلوووو گاااایز😁
دلمان تنگیده بود برایتان😐😁
یه وقت نیاین یه سراغی بگیرینااا😒😂
میدونم میدونم خیلی دیر آپ کردم خب بزارین چند تا دلیل قانع کننده بیارم😂😂
اول اینکه مدرسم شروع شده بود و یکم سخت بود برام نوشتم این فف
دوم اینکه آخه شما اصن کامنت نمیزاریییین
بابا شده یه هلوعم گفتین یه خودی نشون بدین جان من😐
سومبن دلیلمم اینه که دارم افسردگی سینگلی میگیرم😐😂خیلی خب خیلی زر زدم میتونین برین چپترو بخونین...
راستی یکی از دوستام گفت برا هر چپتر یه آهنگ بگم...
آهنگ این چپتر:
💚Story of my Life~~~1D💙
______________________________________
با لبخند غمگینی به عکسی که متعلق به هفت سال پیش بود نگاه کرد...
انگشت شصتش رو روی عکس صورت زیبا و بی آلایش مادرش کشید و هق هق خفه ای از بین گلوش آزاد شد...
لبهاش رو به دندون گرفت و سعی کرد اون توده ی آزار دهنده ی لنتی که توی گلوش مانع نفس کشیدنش میشد رو با نفس های پی در پیش از بین ببره...
به صورت شاد و بشاش خودش توی اون تصویر زیبا خیره شد...
باور اینکه الان از اون پسر شاد و خوشحال و بی غم تقریبا چیزی نمونده بود باعث میشد که تیر کشیدن قسمت چپ سینش رو به راحتی حس کنه...
چشماش رو سمت چهره ی "پدرش" برگردوند...هنوزم این واژه براش سنگین بود...نیشخند تلخی زد و به پدرش که از توی عکس با لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد...
پنج سال...برای پنج سال نفرتی از پدری داشت که به خاطر جون اونا ولشون کرده بود...اوکی این واقن آزار دهنده بود...
اگه همه ی اینا واقعیت داشته باشه...قول میده که همه چیز رو برای پدرش جبران کنه...قول میده که انتقامش رو از اون کسایی که نذاشتن خانوادش یه آب خوش از گلوشون پایین بره رو بگیره...
چند بار چشماش رو باز و بسته کرد که مانع اشکی که میخواست راهش رو به بیرون پیدا کنه بشه...و خب موفق شد...
عکس رو کنار سرش روی پاتختی گذاشت و نفس عمیقی کشید...
به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد که عقربه هاش ساعت دو و نیم نصفه شب رو نشون میدادن...
کمی خودش رو بالاتر کشید و پشتش رو به هدبورد تکیه داد...
بعد اینکه اون ماجرا رو به نایل گفت و باهاش یکم حرف زد...نایل به زور لویی رو به خونه فرستاده بود چون فکر میکرد که اون نیاز به استراحت ، اونم روی تخت خودش داره و البته که لویی خیلی هم اصراری به موندن توی اون بیمارستان لعنتی نداشت...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."