"Club"

433 70 27
                                    

وارد پارک شد و با قدم هایی کوتاه ، به سمت تنها نیمکت اونجا ، قدم برداشت و روش نشست ، خیلی وقت بود که به اینجا نیومده بود و واقن دلش برای این پارک کوچیک که حتی یه اسم هم نداشت ، تنگ شده بود...

نفسی عمیق کشید و به پشت صندلی تکیه داد و ساق دست راستش رو روی چشم هاش گذاشت ، چند دقیقه همینطور توی سکوت موند ، افکار زیادی به مغزش هجوم آورده بودن و حال لویی رو آشوب کرده بودن ...

زمانی که احساس کرد آروم تر شده و افکارش نظم و ترتیبی پیدا کرده ، دستش رو به سمت کیفش برد و اون رو روی پاش گذاشت ، از زیپ وسط کیفش که باز بود اون کاغذ فاکی رو برداشت و بهش نگاه کرد ، خیلی خوب ، دیگه باید میخوندش ، الان وقتش بود ، پس شروع کرد به خوندن ادامه ی نامه :

«... بله پسرم!! هیچ چیز اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست ، در اصل ، هیچ چیز اونطوری که همه فکر میکنن ، نیست ، بزار یه داستان غم انگیز برات بگم ، می‌خوام داستانی درباره ی یه مرد شکست خورده ، مردی که همه چیش رو سر حماقتش از دست داده ، تعریف کنم.. یادمه زمانی که بچه بودی ، هر وقت که شب ها خوابت نمی‌برد ، میومدی کنارم می‌خوابیدی و ازم میخواستی که برات یه قصه بگم ، یادمه اون موقع ها عاشق این قصه های کوتاه و شیرین بودی ، اما لوی عزیزم ، این دفعه دیگه قرار نیست یه داستان شیرین و همچنین کوتاه بشنوی ، الان قراره داستانی تلخ و طولانی ، از زندگی یه مرد بیچاره بشنوی!!! پس خودت رو آماده کن!!!...»

نفس عمیق و شکننده ای کشید ، نوشته های این نامه اونقدر ریز بود که لویی احساس میکرد با خوندن همین یه ذره ، چشماش داره از حدقه در میاد ، اما یه چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد درد قلبش بود ، شاید مسخره بود ، ولی الان که داشت این چیز هارو میخوند ، احساس میکرد که دلش برای « پدرش » تنگ شده و این خیلی عجیب بود...

«... حتما الان داری با کلافگی به ساعتت نگاه می‌کنی و از اینکه داری وقتت رو برای یه نامه ی کوفتی هدر میدی ، غر میزنی ، اما لویی ، درسته که میگن هر کسی که کمتر بدونه ، زندگی آسوده تری نسبت به کسایی که آگاه ترن داره ، ولی من نمیتونم دیگه دلخوری پسرم رو تحمل کنم ، نمیخوام اون اتفاق وحشتناک رو که برای مادرت افتاد و من تازه به گوشم رسیده ، رو باور کنم ، نمیخوام قبول کنم که همه ی این اتفاقا تقصیر منه ، من فقط میخواستم جونتون رو نجات بدم ، اما همه چی خراب شد ، همه چی!!! خیلی خوب بیا این داستان رو شروع کنیم لویی ، یه خانواده ی گرم و صمیمی که همه به اتحاد و همدلی که بینشون بود ، حسادت میکردن ، خانواده ای که با هیچ بمبی از هم نمی پاشید و با کمک هم از روی مشکلاتشون میگذشتن ، اما پدر این خانواده دشمنی قدیمی داشت که همیشه اون رو تحدید میکرد ، تا اینکه روزی رسید که یه نامه به دست این پدر مضطرب رسید ، خوندن این نامه بدترین چیزی بود که اون تا به حال توی عمرش تجربه کرده بود ، بزار اینطوری برات بگم لو ، اون دشمن ، یه فرد فوق العاده شرور و پست فطرت بود که هر تحدیدی که میکرد رو عملی میکرد و توی اون نامه تحدیدی کرده بود که اگه عملی میشد ، همه ی زندگی من و تو و مادرت به باد میرفت ، میخوای بفهمی که اون چه تحدیدی بود ؟ خیلی خوب باشه ، توی اون نامه نوشته بود که اگه شمارو ترک نکنم و خودم رو گم و گور نکنم ، شمارو میکشه لو ، میفهمی چی میگم ؟ میخواست شمارو بکشه!! شماها تمام زندگی من بودین و من بدون شما هیچی نبودم ، حاضر بودم که برم خودم ‌و گم و گور کنم در صورتی که شما توی این شهر خراب شده باشین و نفس بکشین ، من به خاطر شما ها کنار کشیدم ، باورت نمیشه لوی عزیزم ، من اون روز که شمارو ترک کردم احساس کردم روحمو پیش شماها گذاشتم و فقط جسمم رو بردم ، صبح ها با صدای خنده ی تو بیدار میشدم و شب ها با نوازشت به خواب میرفتم ، دلم برای مادرت تنگ شده بود ، میدونستم که چقدر عذاب می‌کشه ، من نمی‌خواستم اون رو از دست بدم ، نمیخواستم، من عاشق جو بودم ، اما همه چی خراب شد ، متأسفم پسرم ، متأسفم لو به خاطر همچین پدر بزدلی که داری، متأسفم که نتونستم از شما محافظت کنم ، متأسفم که سرنوشت زندگی ما چیزی جز تنهایی نبود، متأسفم که انقدر متأسفم ، در آخر لو ، می‌خواستم بهت بگم عاشقتم و امیدوارم که سرنوشت تو چیزی فراتر و بهتر از سرنوشت من باشه ، خداحافظ پسرم
با عشق،
مارک تاملینسون
پی نوشت _ اگه چیز بیشتری میخواستی بدونی یا سوالی برات پیش اومده بود ، حتما بهم زنگ بزن عزیزم ، شماره رو پشت عکسی که توی پاکت هست نوشتم، واقن خوشحال میشم که صداتو بشنوم !!!

AloneWhere stories live. Discover now