با گلنار وارد شوید💦😐
اون ستاره ی زیبای پایین هم لمس کنید/:
اگ خواستینم این آهنگ جوجمونو باهاش بگوشید ( فاینالی فری)
با تچکر اگین(:
_______________________________________...چند دقیقه به همین شکل گذشت ، زین آروم شده بود و دیگه اشک نمیریخت ، خوشحال بود از اینکه با لویی آشنا شده بود ، هر چند که اولش اصلا ازش خوشش نمیومد...
از همدیگه جدا شدن ، زین سرش رو پایین انداخت ، ازش خجالت میکشید ، یه اتفاق نادر که خیلی کم پیش میومد...
لویی طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ابروش رو بالا انداخت و پوفی کشید و گفت:
لو _ این کیف منم شده یه ماجرایی ، هر جا میرم یادم میره اینو با خودم ببرم...
بعد روی صندلی چرخید و خم شد و کیفش رو از صندلی عقب برداشت و دوباره صاف سرجاش نشست...
لویی نگاهی به زین که با گیجی بهش خیره شده بود کرد ، زین درک نمیکرد ، لویی طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ، خیلی عجیب و همینطور با ارزش بود ، خیلی...
لو _ خیلی خوب ، من دیگه باید برم پیش نایل ، تو هم زود تر بیا...
زین سرش رو تکون داد و لو بعد نگاه کوتاهی که به زین انداخت ، همراه با کیفش پیاده شد و به سمت در بیمارستان راه افتاد...
زین به فرمون خیره شد ، خیلی خوب ، لویی خیلی آدم فهمیده ای بود و این از روی با شعور بودنش بود که هیچ سوالی از زین نپرسید...
و لویی کاری کرد که حال زین خوب شه ، این واقن خیلی با ارزش بود و این هم ینی زین همیشه باید قدر دانش باشه...
هیچی بهتر از این نیست که کسی رو که حالش خرابه رو بغل کنی ، بدون چون و چرا ، بدون اینکه ازش بپرسی که چش شده ، بدون دلیل ، همین یه دلگرمیه کوچیکه ، حسش مثل کسی میمونه که توی جنگل سرد و تاریک گم شده و دنبال جاده میگرده تا بتونه به کمک یه نفر با ماشین به خونه برگرده ، و وقتی از دور نور چراغ ماشینی رو میبینه ، حس پیدا شدن ، امیدواری و نفس کشیدن ، بهترین چیزایی که یه نفر میتونه حس کنه ، اون رو احاطه میکنه...
زین در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ، در رو محکم پشت سرش بست و ماشین رو قفل کرد ، سرش گیج میرفت ، تلو تلو کنان به سمت در بیمارستان رفت و بازش کرد...
الان که دقت میکرد ، واقن بیمارستان بزرگی بود ، قسمت آی سی یو (جایی که نایل هست) توی همکف بود ، با اینکه معمولا توی بیمارستان ها این قسمت توی طبقه های بالا قرار داشت ، البته تا جایی که زین میدونست...
برای وارد شدن به این قسمت باید از راهروی طویلی میگذشتی و انتهای راهرو ، مسیر به دو قسمت تقسیم میشد ،چپ و راست ، باید به سمت راست حرکت میکردی و اتاقی که نایل توش بستری بود ، انتهای همت راهرو سمت چپ قرار داشت...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction"دو نفر با دو تا زندگی کاملا متفاوت... یکی پولدار و بی نیاز و یکی دیگه بی پول و تنها... هر کدوم مشکلات خودشون رو دارن... اما صبر هر دو لبریز شده... دنبال یه فرصت برای فرار کردن از مشکلاتشون هستن... تا اینکه ، همو میبینن ..."