sweet creature

577 65 23
                                    

_شاید خرسا خوردنش:|
نایل قدم زنون میگه و کارا با اخم بهش خیره میشه:و دقیقا این عشق و وفاداریو مدیون چی هستیم؟
لویی پوفی می‌کشه:واقعا دلم میسوزه براش..
نایل بخاطر بارونی که نم نم شروع شده بود کلاهشو رو سرش می‌کشه:واسه کی؟هری؟
لویی:نه...
کارا جواب میده:پس آدام؟
_نه پسر واسه زین،من که هیچ امیدی به خوب شدن هری ندارم ... هر روزم داره بدتر از قبل میشه ،منظورم اینه که هری می‌ره و این زین که میمونه...
نایل پوفی می‌کشه:بابابزرگم سرطان ریه داشتو ۸۲ سال عمر کرد.
کارا:منظورت اینه که به معجزه ایمان بیاریم؟
لویی درحال فک کردن وایمیسه و شونه ی نایل رو میگیره:ولی من یادمه بابابزرگت تو ۸۱ سالگی سرطان گرفت:|
نایل پوکر بش خیره میشه:میشه به اصل نکته دقت کنی عن اقا:|؟
_پسراا الان بیخیال ،ما یه لاغرمردنیه شکست عشقی خورده داریم که قراره خوراک خرسا بشه و شما دوتا...
_عام... کارا...؟
_خفه شو لو باید بریم دن...اون چیه اونجا؟
و کارا هم به جایی که نایل و لویی نگاه میکردن خیره میشه:خرسه؟
نایل چوبی از روی زمین برمیداره:نمیدونم...
لویی:دربریم؟
کارا قدمی جلو می‌ره:اگه خرسم باشه بیشتر شبیه بچه خرسه.
جلوتر می‌ره جیغی می‌کشه و نایل و لوییم بدون اینکه خبر داشته باشن چرا جیغ کشید داد میزنن:چیههه؟؟؟
کارا با حرص سمتش می‌ره:مرتیکه ی کصکشه حرومزادههه ،آدام بابا .یه چیزی زده افتاده اینجا.
نایل و لویی به هم نگاه میکنن و سر تایید تکون میدن:چه فکر هوشمندانه‌ای
_اره واقعا این پسر آخرش یه چیز میشه ،فک کن تو جنگل ،به به...
......
......

نفساش نامنظم بود و زیر حجم نه چندان سنگین زین از لذت به کف چوبی اسکله چنگ میندازه ، باورش نمیشد پاهاش بتونه این اندازه ازهم باز بشه .
زین رو زانوهاش بود و حتی دقیق یادش نمیومد چند ساعته اونجان یا چندبار ارضاش کرده بود..
سه بار؟
چهار...؟
انگار نمیتونست جلوی خودشو بگیره و واقعا امیدوار بود این حجم از نزدیکی به هریش آسیب نزنه...
محکم پهلوهاشو گرفته بود و با هر ضربه اونو بیشتر به خودش فشار میداد و وقتی هردو به لبه نزدیک بودن آخرین ضربشو محکم تر توی هری میزنه و این ناله مردونه‌ی هری بود که سکوت دریاچرو شکست...
هرچند زین خیلی علاقه داشت ادامش بده ولی دیگه واقعا کمر براش نمونده بود:|.
خودشو روی هری میندازه و حتی به خودش زحمت نمی‌ده ازش بکشه بیرون!
هری بی جون می‌خنده و قبل از اینکه چشماش بسته بشه انگشتاشو توی موهای زین که سرش روی سینش بود می‌بره:لعنتی چرا خسته نمیشدی!؟
زین می‌خنده و خواب آلود جواب میده:واسه آب‌وهواس:))
_راس میگن بهار فصل سکسه پس...
تو همون وضع هردو خوابشون میره ،البته تا قبل از رعدوبرقی که زد و بارونی که مثل دوش رو سرشون بارید...
...

زین و هری با بدنای خیس وارد کلبه میشن و سریع جلوی شومینه میشینن:فاااااکک سردههه همش تقصیر توعه زی:[[
زین می‌خنده:دقیقا چیش تقصیر منه!؟
هری جیغی میکشه:اگه مثه یه خرگوش پنج‌بار منو به فاک نمیدادی انقد طول نمی‌کشید!
_اوووووه پس پنج بار شد؟؟
دستی به کمرش می‌کشه:پسرر چه کمری دارم:]]]
هری لگدی به زین میزنه که البته باسنش وحشتناک درد میگیره: لعنتیی کونم:[[[
و دستشو لای پاش میزاره و چنتا فحشم به زین میده.
_هوی کمرطلا:)؟
زین برمیگرده و به لویی که با نیشخند براندازش میکرد نگاه میکنه:عه:| شمام اینحایید؟
هری جیغی از حرص می‌کشه:بخداا اگه یکیتون فقططط یکیتون یه کلمه زر بزنه میدم زین بیاد بکنتش:|!!و جدیم هستم!
همگی میخندن و این هریو حرصی تر میکرد...
...

ساعت حدودای پنج صبح بودو و همشون کف اتاقک کلبه به خواب رفته بودن .
البته از اونجایی که نوزاد بی اسم با یه عالمه بالشت دورش نزدیک شومینه به خواب رفته بود پس کسی نمیتونست از گرمای شومینه استفاده کنه و قطعا این دلیلی بود که هری تو بغل زین خودشو قایم کرده بود. نفساش با بوی تن زین پر شده بود و دقیقا مثل یه آرامش بخش ،یه چیزی قوی تر از قرصای مسکن و مورفین ،ارومش میکرد...
انگار همین معبد مقدسش بود و انگار خداش تو آغوش گرفته بودتش...
میتونست همه چی خوب پیش بره و تا ظهر تو همین حالت بخابن اگررر اون میکروب زرزرو و حال بهم زن شروع به عرعر کردن نمی‌کرد...
هری غر میزنه و از اونجایی که همشون بیهوش افتاده بودن و امکان نداشت بیدار شن تا به گریه ی اون زشت نفرت انگیز برسن ،از جاش بلند میشه و سراغش می‌ره..
دستای کوچیکش و تو هوا تکون میداد و چشماش هنوز بسته بود ،خوب اون نمیدونست نوزادام کابوس میبینن...
لبخندی به پاهاش که به مسخره ترین حالت ممکن تکون میخورد،انگار که داره فرار می‌کنه میزنه و زیر لب ٬کوچولوی احمق٬میگه.
نوزاد چشماشو باز می‌کنه و با صورت خیس و لبایی که از ترس باز و بسته میشدن شروع به گریه می‌کنه و انگار برای بغل هری التماس میکرد.
هری پتوی گرمی دورش میندازه و بغلش می‌کنه تا به بیرون کلبه برن...
گریهای نوزاد وقتی حدودا به دریاچه نزدیک شده بودن بند میاد و هری با صدای آروم شروع به خوندن می‌کنه تا خابش ببره...
باورش سخت بود که چطور بغل کردن به موجود به اون کوچیکی و ظریفی میتونست انقد دلچسب باشه...
یه آفریده‌ی شیرین...
Sweet creature
We're running through the garden
Where nothing bothered us
But we're still young
I always think about you and how we don't speak enough

No, we started
Two hearts in one home
I know, It's hard when we argue
We're both stubborn
I know but, oh

Sweet creature, sweet creature
Wherever I go, you bring me home
Sweet creature, sweet creature
When I run out of road, you bring me home

I know when we started
Two hearts in one home
It gets harder when we argue
We're both stubborn
I know but, oh

Sweet creature, sweet creature
Wherever I go, you bring me home
Sweet creature, sweet creature
When I run out of road, you bring me home
You'll bring me home

............

کلییییی بابت ویت و کامنتاتون ممنون گایز:))💜🤘

who do you think you are?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora