_زینننننن؟؟؟؟؟؟؟؟
لویی داد میزنه و نور چراغ قوشو سمت چیزی که فکر کرد کله ی ادمه ولی در واقع یه شاخه بود میگیره:خدایا ملت میرن مسافرت عشق و حال هوا آفتابی با مارتینی و چهارتا کون تپل لب دریا حالا منه بدبخت باید دنبال این گوهه سگ بگردم قبلشم که آدام چس بازیش گرفته بود ،جدی ای یا شوخیت گرفته!؟ زییییننننننننن؟؟؟ مرتیکه ی حرومزاده این لوس بازیارو تمومش کن دسشویی دارررم.
+خوب بشاش مگه دختری ؟
لویی دادی میزنه و دستشو رو قلبش میزاره: عوضی کثافت ، مگه مرض داری؟
زین میخنده دوستانه هولش میده:بشاش دیگه...
لویی دستشو میگیره سمت کلبه میبرتش:مگه هر دسشویی داشتنی شاشه؟؟عن دارم عزیزم عن.
_هری کجاس؟
_داره وسایلتونو جمع میکنه داریم برمیگردیم ،منم اومدم دنبالت ،میدونی زین نمیخام غمتو کوچیک نشون بدم یا بی توجهی کنم ولی باید اینارو بهت بگم...
زین به درخت تکیه میده و منتظر سخنرانی بعدیش میشه:توام بگو...
_بعضی وقتا کائنات یه شانس دوباره بهت میده بجای اینکه فک کنی این یه بدبیاریه از آخرین لحظهای این شانس کوفتیت استفاده کن.
_داری بهم میگی اینکه دوست پسر سرطانیم برگشته و داره میمیره شانسه؟چیزمیز زدی یا کلا حالت بده؟
_ دوست پسر سرطانیت که داره میمیره برنگشته،عشق اول و آخرت برگشته...
_میازره؟این شانس به بدشانسیش میارزه؟
_خودت چی فکر میکنی؟
_برگردیم؟فک کنم عن داشتی!
…………یک ماه بعد...
خاطرات روزهای پایانی عزیز:
در این که هرروز دارم بدتر میشم شکی نیست اما کاش مشکلم همین بود...
برای سرطانی بودن باید پول دار بود!
اینو هفته ی قبل فهمیدیم ،وقتی دکترم داروهای خنثی کننده سلول های سرطانی رو تجویز کرد که البته برای درمان نبود برای طولانی تر کردن عمر محدودتر از اکثر آدمها بود و خوب متاسفانه پول زیادی رو شامل میشد .
همین موضوع باعث شد زین بجای یه شغل دوتا شغل رو به عهده بگیره و خوب منم ...
من حتی نمیتونم تویه خط صاف راه برم.
لعنتی انگار جز دردسر چیزی براش ندارم...
حتی مطمعنم من نفرین زندگیشم و احمقانس ولی نبودنم براش خیلی بهتره ،این شاید غلط ترین کار زندگیم باشه ولی ترک کردنش حداقل بهم این حسو میده که قرار نیست تو سختیام شریک بشه ،نه بیشتر از این...
…
هری نامه ای که برای زین نوشته بود رو روی تخت میزاره و بعد از مطمئن شدن از اینکه چیزی جا نذاشته کولشو برمیداره تا قبل از اومدن زین حدالمکان از اونجا دور شده باشه.
نه که بترسه زین برشگردونه در واقع میترسید با دیدن زین این جرعت رو از دست بده تا ترکش کنه!
پس سوار اولین اوتوبوس به سمت ترمینال میشه و بدون فک کردن به غلطی که داشت میکرد بلیط رو تحویل راننده میده.
حتی تصمیم درست نگرفته بود کجا بره و فقط میدونست باید بره.
این عادلانه نبود که زین درگیر مسائل نه چندان خوشایند هری بشه اونم بعد از گذشته و خانوادش که زیاد خانواده نبودن...
البته اینا نظر و عقیدهی هری بود و قطعا زین اینجوری فک نمیکرد.
…
_بیب من خونم.
زین کلید رو روی میز کنار در ورودی میندازه و نگاهی به خونه ی خالی و پردههایی که برخلاف هر شب بسته بودن میندازه،میدونست هری عاشق این بود که شب پردهارو بکشه و پنجرهارو باز کنه تا هوا توی خونه جریان داشته باشه اصلا برای همین این خونه که سرتاسر پنجره بود رو اجاره کردن.
_هری؟
از اونجایی که هری هرجایی میرفت به زین خبر میداد با کمی نگرانی داخل حمام میشه و وقتی مطمعن میشه هیچ جای خونه نیست ،شمارشو میگیره و خوب خاموش بود...
با گیجی رو تخت میشینه صدای افتادن چیزی توجهشو جلب میکنه ،برگه ی تاشدهی روی زمین رو برمیداره و با شناختن دست خط هری شروع به خوندن میکنه.
YOU ARE READING
who do you think you are?
Fanfictionهمه چی از من آغاز شد! وقتی آروم آروم وجودم شروع به نوشیدن عصاره ی زندگیم کرد... دقیقا از وقتی من،من رو میکشت! یه قتل عام فجیح تو من بودو نمیخواستم کسی بفهمه. این فداکاریه من بود... که کم کم بعد از چهارسال جاشو به خودخواهی محض داد:) ولی بدرک خواننده...