دلم تنگ شده خندهاتو ببینم...
هری میخنده و به مسخره کلاه شبیه به گربهرو رو سرش میزاره و برای زین ادا ی یه کیتن رو در میاره.
دلم تنگ شده برق چشماتو ببینم...
هری کلاه رو میخره و جرعه ای از موکاش مینوشه و از مزه اسپرسو و شکلاتش چشماش میدرخشه ،اون عاشق این ترکیب بود.
دلم تنگ شده دستای گرمتو بگیرم...
نه.
این دلتنگی رفع نمیشد!
دستاش مثل یه گوله برف قبل از پرتاب به هدف بود.
این مسافرت آخرش بود؟
هری پاکتای خریدشو توی ماشین میزاره و بعد از بستن در صندوق دست زین رو میگیره تا سمت کافه برن.
چرا همه چی خاکستریه؟
ینی هریم مثل زین همه جارو خاکستری میبینه؟
حالش خوب بود...
تا امروز ظهر البته!!
قبل از اینکه هری تو ظرف پاستاش خون بالا بیاره و همه ی اون ترکیب خامه و قارچ و پاستا رنگ سرخی خون رو بگیرن!!
اره حالش خیلی خوب بود تا قبل از بیهوش شدن هری...
حالش بهترم میشد اگر هری راضی میشد تا به بیمارستان بره.
حالش خوب بود
حالش عالی بود...
هری وسط نایل و لویی که بازم درحال بحث بودن میشینه و با خنده به فحشای بامزشون و کمی درتیشون میخنده.
زین البته به محض ورود از کافه خارج میشه ،چون تابلو سیگار ممنوع رو دید اون شدیدا به نیکوتین نیاز داشت ،هرچند اگه شرایطشو داشت قطعا سراغ یه چیز قوی تر میرفت ولی میترسید!
میترسید هوشیاریش از بین بره و اونوقت کی مراقب هری میبود!؟
پشت شیشه های کافه کمی دور تر از میز جمعی رفیقاش وامیسه و سیگارشو روشن میکنه ' چقد قشنگ میخنده ،حالا از الان به بعد باید خندهاشو تو ذهنم بخاطر بسپرم؟'
کام سومشو میگیره و بازم به هری و اینبار قاشق پری از بستنی نسکافش که تو دهنش گذاشت نگاه میکنه 'مگه نگفت چیزای مضر نباید بخوره!؟
چه فرقی میکنه زین؟
اون که همه دکترا جوابش کردن...!
چه فرقی میکنه اگه بزاری سیگار بکشه و پیتزا و بستنی بخوره؟
چند روز بیشتر ؟
اره؟
مشکل تو فقط همین چند روز بیشتر داشتنشه؟
به سرش مشت محکمی میزنه و خفه شویی زیر لب میگه...
چرا برگشت؟
چرا هری برگشت و گوه زد به زندگی گوهش؟
سیگار دیگه ای روشن میکنه و چشماشو روی هم میزاره ،کاش فراموشی بگیره...
کاش هری اصن از اول تو زندگیش نمیومد!
کاش خودش سرطان داشت...
چشماشو باز میکنه و صورت خندون هریو میبینه.
_به منم از این سیگار خوشگلات میدی؟
و قیافشو مظلوم میکنه.
_نه بچه!
هری لباشو جلو میده و خودشو تو بغل زین رها میکنه:تولوخداااااااا به پوک فقط...
چرا نمیزاشت سیگار بکشه؟
بهش یه نخ بده زین...
چه فرقی میکنه!؟
_گفتم نه!
هری مثل بچها وقتی صورتش تو گردن زین قایم شده بود پاشو رو زمین میکوبه:خسیس.
زین آخرین پوک سیگارشو میگیره و صورت هریو رو به رو خودش میاره و لباشو توی لباش قفل میکنه و دود سیگار رو از ریهاش به داخل دهن هری میفرسه,اینم یه کام...
هری ازش جدا میشه و دود رو از بینیش خارج میکنه ،همیشه این کام گرفتن براش سنگین تر از کام از سیگار بود.
انگار بدن زین علاوه بر نیکوتین چیزای دیگه ایم بهش اضافه میکنن.
هری لبخند میزنه و تو یه قدمیش وایمیسه :به چی فک میکنی؟
زین نوک بینی هریو میبوسه:به تو...
+بچها؟بریم؟
هری با اخم به کریس نگاه میکنه،خروس بی محل!!
……_جرعت یا حقیقت حرومزاده ی مادرفاکر!؟
نایل با نفرت از آدام میپرسه و با شیطانی ترین فکرای ممکن و کلی نقشه منتظر جوابش میمونه!
نایل برای اینکه نوبتش بشه و دهن آدام رو به گایش بده کلی صبر کرده ،و اصلا دلم نمیخاد بگم وقتی نوبت آدام بود و از نایل پرسید چه بلایی سر نایل اومد!
آدام با اعتماد به نفس کامل جواب میده:حقیقت جنده کوچولو.
نایل نیشخندی تحویلش میده:پشیمونی که از لیام بخاطر هری جدا شدی؟
هری لبخند تلخی میزنه:چه سوال واضحی...
آدام نگاهی به هری میندازه:یکی برای همه و همه برای یکی...اگه اینجوری زین هری خوشالن پس نه من پشیمون نیستم.
کارا:هری جرعت یا حقیقت؟
هری مغرور میخنده:البته که جرعت!این رسمش بود!
رسمی که این جمع از موجودات نه چندان نرمال اجراش میکردن...
شاید برای منو تو جرعت حقیقت یه بازیه بچگونه باشه ،اما وقتی با این آدما بازی کنی ،خوب شاید حتی خطرناکم باشه و منصرفت کنه.
_میخام جرعت کنی و به هممون بگی چطور قراره بمیری!
_خوب این...بستگی داره...کم کم خسته تر میشم ینی...هووف بیشتر میخابم که این برام خوبه چون جای خواب و بیداریمو قاطی میکنم و ...ممکنه تو حافظم یکم ،شاید یادم بره شماها کی هستین یا حتی خودمو...احتمالا لاغر میشم (میخنده)لاغر تر از این البته...ینی اونقدم بد نیست...و بعد...
زین وسط حرفش میاد:هی کی گفته قراره اون بمیره!؟
هری:زین...
_بسه!!کی گفته تو قراره بمیری هان؟؟
هری دستشو میگیره و با جدیت بهش نگاه میکنه:جرعت یا حقیقت زین؟
_حقیقت...
_فک میکنی خیلی خودخاهم که برگشتم تا روزای آخر زندگیمو با تو باشم؟
_این روزای آخرت نیست...
هری لبخندی میزنه:تو خودتم این حرفو باورت نمیشه...حالا جوابمو بده فک میکنی خودخاهم؟
زین بلند میشه و بدون حرف اضافه از کلبه خارج میشه...
البته که فکر میکرد هری خودخاهه!!باید به خودش بیاد...!
ولی نمیتونست ،نمیتونست یه تکیه گاه باشه ،نمیتونست با قدرت از هری حمایت کنه وقتی هنوزم تو کلش نرفته که این واقعا هفته های آخر هریه...
و حالا کارا میاد بپرسه چجوری قراره بمیری؟
این بچه بازی نیست...
این توصیف مردن کسی که ،خدایا اون عاشقش بود...
بیشتر از خودش و هرچی که وجود داشت.
و حالا باید بشنوه که چجور قراره بمیره؟………
منتظر نظراتتون هسم^-^
💜🤘
YOU ARE READING
who do you think you are?
Fanfictionهمه چی از من آغاز شد! وقتی آروم آروم وجودم شروع به نوشیدن عصاره ی زندگیم کرد... دقیقا از وقتی من،من رو میکشت! یه قتل عام فجیح تو من بودو نمیخواستم کسی بفهمه. این فداکاریه من بود... که کم کم بعد از چهارسال جاشو به خودخواهی محض داد:) ولی بدرک خواننده...