لیام بعد از خارج شدن از خونه لویی تصمیم گرفت سوار ماشین نشه و دنبال زین نگرده
باید قبول میکرد زین هیچوقت دیگه اونو نمیخاد و حقم داره
بغض گلوشو فشار میداد
اون از دوستاش تَرد شده بوده، عشق همیشگیش رفته بود و حتی خودشم حوصله خودشو نداشت
مدام دنبال دلیل بود و از خودش میپرسید من کجای راهو اشتباه رفتم
اصلا چی شد که کارمون به اینجا کشیده شد
بعد از نیم ساعت به پارک هاید توی خیابون شفیلد رسید و تصمیم گرفت دیگه به راهش ادامه نده
روی یکی از نیمکتای پارک نشست و شروع کرد به یادآوردن خاطرات خوبش با زین توی پارک
البته که اون پارکی که لیام و زین مواقع بیکاریشون میرفتن و بعد از کلی احمق بازی همو میبوسیدن اینجا نبود ولی هر پارکی میتونه لیامو یاد اونجا بندازه
*فلش بک*
-بنظرت اگه سیب زمینی سرخ کرده رو بزاریم تو فریزر چی میشه
زین درحالی که دهنش پر از پفک بود و دستاش کاملن نارنجی شده بود و سعی میکرد انگشتاشو لیس بزنه پرسید
+یخ میزنه
-نخیررر
+چی میشه پس
-میشه سیب زمینی یخ زده
زین گفت و صدای قهقهش کل پارکو برداشت
+زین تو واقن حالت خوب نیست
لیام با خنده گفت و محکم زینو تو بغلش فشار داد
-حالا یه بار دیگه میپرسم... اگه سیب زمینی سرخ کرده رو بزاری فریزر چی میشه؟
+سیب زمینی یخ زده میشه؟
-نه سرخیش از بین میره سفید میشه
+وات د هللل
این بار واقن خندش گرفته بود
-این جوکو خودم ساختم و میدونم عالیه پسر
+خیلیی احمقی
لیام با خنده گفت
-آره من احمقم... لیام پین تو یه دوس پسر احمق داری... نه دستمو ول کن بزار برم که دیگه احمق دورت نباشه... هیچییی نگو لیام تو خودت این رابطرو تموم کردی دستمو ول کن برم
+زین
-بله
+من عصن دستتو نگرفتم
-نمیخاست ضایم کنی حالا
+بعدشم تو کجا میخای بری بدون من
-سکرته
لیام بازوی زینو گرفت و کشوندش به طرف یکی از نیمکتا خودش نشست و زینو نشوند کنارش
+تو هیچ جا نمیری بدون من
-گوه نخور دیگه تو مستراحم نمیخای ولم کنی؟
+زییین
لیام با خنده و صدای بلندی داد زد و با مشت آرومی زد به شونه ی لیام
-همین که دارم همینجا تحملت میکنم باید بهم مدال افتخار بدن
+دوست دارم
-چی؟
لیام بدون گفتن کلمه ای محکم لباشو روی لبای زین که کاملن نارنجی شده بودن گزاشت و زین بدون معطلی ادامه داد و اجازه دادن طعم لباشون باهم میکس بشه زین دستشو دور گردن لیام حلقه کرد و خودشو بیشتر نزدیکش کرد
-منم دوست دارم لیام پین
+هیچوقت نرو
-دستشویی؟
+اون استثناعه میتونی بری ولی به جز اون هیچ جا نرو
-فک میکنی میتونم برم؟
+نه
و اینبار زین بود که حرفی نزد و ترجیح داد لبای نرم و لطیف لیامشو ببوسه
*پایان فلش بک*
لیام با یادآوری این خاطره چند قطره اشک از چشاش اومد پایین
ولی براش مهم نبود چون اون پارک کاملن خلوت بود و علاوه بر اون لیام بعد از رفتن زین خیلی راحت به اشکاش اجازه میداد جاری بشن
چه اشکالی داره آدما وقتی کم میارن گریه کنن؟ مگه اون از چی ساخته شده بود؟ سنگ؟ چطور میتونست نشکنه و عذاب نکشه وقتی دیگه هیچی براش نمونده بود... نه دوستی، نه خانواده ای، نه عشقی
از اینکه اومده بود پارک تا آروم شه ولی بجاش بدتر شد خندش گرفته بود
هیچی جز زین نمیتونه اونو آروم کنه
با صدای زنگ گوشیش یکم هل شد و با دیدن اسم و شماره تریشا هل تر
+سلام
"سلام پسرم، حالت چطوره؟"
+خوبم
"لیام من بهت یه تشکر بدهکارم"
+چیزی شده؟
لیام با نگرانی پرسید و فکر کرد تریشا داره بهش تیکه میندازه
"خیلی ممنونم که پسرمو بهم برگردوندی... نمیدونم چی بگم ولی واقن ممنونم، اون الان اینجاست اگه نمیدونی"
+من یکم نگرانش بودم مرسی که خبر دادید
"مراقب خودت باش"
+حتما
"خداخافظ"
تریشا گفت و بدون منتظر جواب لیام شدن تلفنو روش قطع کرد
+مراقب خودم باشم؟ ولی اون پسر فاکی تو یه زمان مراقب من بود. من چرا باید مراقب خودم باشم؟؟؟ مگه مرگ و زندگیم برای کسی مهمه؟ من واسه چه کوفتی دارم این زندگیو تحمل میکنم
لیام بلند بلند حرف میزد و میخواست اینطوری خشمشو خالی کنه
از روی نیمکت پارک بلند شد و یه سیگار از توی جیبش برداشت و روشنش کرد
سرش بدجوری درد میکرد
فکر ها و ترس هاش بهش امون نمیدادن که یکم استراحت کنه
ایندفه سریعتر راه رفت تا به ماشین برسه
*
وارد خونش شد
وسایلشو روی زمین ول کرد و حتی مطمئن نشد در بسته شده یا نه
سریع به طرف جعبه قرص هاش رفت و دوتا استاژل خالی کرد تو دهنش
آروم آروم به طرف اتاق خواب رفت
ساعتو نگاه کرد که شیش عصر رو نشون میدادن
با یاداوری اینکه فلن کاری نداره تلاش کرد بخوابه
*
وقتی از خواب بیدار شد ساعت همچنان شیش عصر رو نشون میداد
فک کرد که شاید ساعت خرابه یا اصلا نخابیده ولی اون درست ۲۴ ساعت خابیده بود
هنوز لباس بیرونشو درنیاورده بود و حتی کفش پاش بود
اون لعنتی چرا داره تبدیل به خرس میشه
از رو تختش بلند شد و یادش افتاد خیلی وقته هیچی نخورده
به طرف آشپزخونه رفت و دریخچالو باز کرد
کاملن خالی بود و قسمت خنده دار اینجاس که اون حتی پول نداشت تا یخچالو پر کنه
هرچی پول داشت ریخته بود تو شیکم وکیلای زین
و بعدشم رییسش بخاطر این که تو کار تمرکز نداشت و مدام عصبی بود و مرخصی میگرفت اخراجش کرده بود
پس دراورد
چ پولی نداشت بجز یه مقدار کمی که تو حسابش مونده بود
به پاستای پریشب نگاه کرد که برای زین درست کرده بود و اونم نخورده بود
بدون معطلی طرفش رفت و شروع کرد به خوردن
هرچند که طعم سگ مرده میداد
با صدای نوتیف گوشیش دست از غذا خوردن برداشت و موبایلشو از جیبش دراوردLouist:کجایی
Liampayne:خونه...چیشده لو؟
Louist:میدونم که نمیای ولی اگه از اینطراف رد
شدی یه سر بیا خونمLiampayne:چیشده؟؟؟
Louist:هیچی نمیخام بفاکت بدم شاید فقط
بخام باهات برقصم و این داستاناLiampayne:مستی؟
Louist:مث سگ
Liampayne:نایل کجاست؟
Louist:اوه پسر اون بالاخره یه جایی از یه رفیق افسرده و بد اخلاق خسته میشه پس من فرستادمش قبل از اینکه خودش بره
Liampayne:باشه من دارم میام فقط محض رضای خدا دیگه الکل نخور و سیگارم نکش
Louist:عهههه الان یادم افتاد یادت نره داری میای سیگار بخری
Liampayne:لویییی
Louist:اه
اینم از پارت چهار
نظرتونو راجبش تو کامنت بگید
و اینکه قول میدم دیگه تو پارت بعد همه چی مشخص بشه
YOU ARE READING
The killer(ziam)
Fanfiction-من تو اون زندان لعنتی بخاطر تو عذاب کشیدم و هرشب توی کابوسام زندگی کردم... انتظار نداری که بازم دوست داشته باشم؟ +ولی من برای همیشه دوست دارم