زین چشاشو باز کرد
هنوز رو تخت لیام بود
و هنوزم بوی لیام میومدنفس عمیقی کشید و یکم وول خورد
از بیرون اتاق صدای حرف زدن و بیشتر پچ پچ کردن میومد
دستشو گرفت به کنار تخت و بلند شداون احمق حواسش نبود وزنش رو دستیه که دو شب پیش بدجوری بگا داده بودش
پس فاکبلندی گفت و با اون یکی دستش مچ باند پیچی شده رو نگه داشت-مادر فاکر یذره حواستو جمع کن
زین با عصبانیت به خودش گفت و از درد به خودش پیچید
با اخم شدیدی از اتاق اومد بیرون و نایلو کنار اون دوتا دید که پشت میز آشپزخونه نشسته
نایل حواسش گرم خوردن بود که یهو چشمش افتاد به زین که دستشو باند پیچی کرده بود و خیلی عصبی بنظر میرسید
راستش نایل تنها کسی بود که از قضیه های اتفاق افتاده خبری نداشتنمیدونست بین لیام و زین چی گذشته. نمیدونست لویی دیگه زینو قاتل نمیدونه. اون حتی نمیدونست لویی زینو دیده
یذره از دیدن زین شوکه شده بود
چون بعد از وارد شدنش به خونه هم لیام و لویی حرفی از زین نزدنطبیعتا نمیدونست چطور باید با زین رفتار کنه
اون یروزی تمام وقتشو با زین میگذروند
اونا باهم میرفتن رستورانای مختلف، باهم فیلم میدیدن، باهم میرفتن برا جشن تولداشون کیک سفارش میدادن و همه چیشون باهم بودخدا میدونست چقد دلش برا زین تنگ شده ولی از طرفی هم نمیتونست بره طرف زین چون لویی اینو نمیخواست
دست کم نایل فکر میکرد لویی اینو نمیخاست
"هی زین"
نایل خیلی سرد گفت و به زین یه لبخند فیکی زد
"اشکالی نداره پسر راحت باش"
لویی با خنده به نایل گفت و بدون هیچ وقفه ای دوید طرف زین"زین لعنت بهت دلم برات تنگ شده بود"
نایل با تمام وجودش زینو بغل کرده بود و انقدر میترسید که زین دوباره بره که پشتشو چنگ انداخت و با قدرت بیشتری بغلش کرد
-منم نایل منم خیلی دلم برا چشای آبیت تنگ شده بود
و زینم اونو درست مثل قدیما تو آغوشش نرمش گرفت***
-هی چی دارید میخورید
زین از نایل جدا شد و به میز غذاخوری اشاره کرد
+نترس برات گوشت خوک نپخته
لیام با بی حوصلگی گفت و سیب زمینی سرخ کردشو زد به چنگال"از گلکسی بارن پیتزا و همبرگر گرفتم بیا بشین پسر"
نایل با مهربونی گفت و به طرف میز رف اما انگار یچیزی متوقفش کرد به طرف زین برگشت"زین؟"
با استرس پرسید
-هوم؟
"دستت... چه فاکی برا دستت اتفاق افتاده؟"
زین به دستش نگاه کرد
کی میتونست دوباره کل ماجرارو برای اون تریف کنه+نایل میشه بیای بشینی؟
لیام درحالی که میشه فهمید عصبی شده گفت
نایل نشست و سعی کرد به دست زین اهمیت نده
+زین میشه توعم بشینی لطفا؟
-عوهوم
زین پشت میز نشست و جعبه پیتزا رو به طرف خودش کشیدو شروع کرد به خوردنش
خدا میدونست چقد گشنش بود و نایلم درست پیتزای مورد علاقشو خریده بود
هرچند که نمیدونست زین اونجاست-نایل
زین با دهن پر گفت
"هوم"
و نایلم با دهن پر جواب داد-به کمکت نیاز دارم
"چیشده پسر"
-میتونی برای این یه ماهی که آزدام از زندان برام یه خونه و کار پیدا کنی؟ نمیخام مزاحم کسی باشم
"هی پسر تو با لی مشکل داری چرا نمیری خونه مامانت اینا؟"
لویی پرسید-حرفشم نزن اون بیشتر دلش میخاد من پیش لیام بمونم
"اوکی من برات یجا پیدا میکنم ظهرام میتونی بیای پیش خودم تو عکاسی کار کنی فلن یه خرج بخور نمیری بهت میدن"
+نایل بس کن زین هیچ جا نمیره
لیام با عصبانیت گفت و چنگالشو پرت کرد تو بشقاب-یادت رفته دیگه نمیتونی برام تصمیم بگیری؟
+تصمیم نمیگیرم ولی اینجا خونه توعم هس زی
-خونه من بود... دیگه نیست
زین با غرور گفت و به لیام خیره شد
تو چشاش نفرت نبود ولی لجبازی زیادی بود+میشه الان راجبش بحث نکنیم؟
-اگه تو دخالت نکنی اصلا بحثی نیس من با نایل حرف زدم
+چرا میخای بری؟
-نمیتونم اینجا نفس بکشم
+پنجره هارو باز میکنیم
-خودتو نزن به اون راه از این کار متنفرم
زین با عصبانیت گفت و لیام جوابی ندادلویی به نایل علامت داد که پاشو بریم
غذاشون هنوز نصفه نیمه بود ولی اونجا موندنشون اوضارو بدتر میکردپس با یه خدافزی کارو تموم کردن و از اونجا رفتن
-مجبور بودی جلوی نایل اونطوری باهام رفتار کنی؟
زین بعد از بستن در به لیام گفت و بهش خیره شد+مجبور بودی جلوی اونام وانمود کنی ازم متنفری؟
-وانمود نکردم حقیقته
+نمیشه حقیقتارو تو اون دهن فاکیت نگه داری؟
-لیام یادت نره کی جلوت وایساده...من اون زین احمقی که اون شب کشتیش نیستم. اون مرد تموم شد حواست باشه اینی که جلوته بدون تو مرد شده پس صداتو الکی ننداز سرتلیام مکثی کرد و بعد از چند ثانیه سکوتو شکست
+زین
-هیچی نگو
+زین
-لیام هیچی نگو
+لطفا
لیام با قیافه ملتمس به زین نگاه کرد-چیه
+چرا نمیزاری این نفرت بزرگ این دیوار عمیق این جنگ بزرگ بینمون تموم شه؟
-دلیلشو خیلی خوب میدونی
زین با لبخند گفت و دور دهنشو با دستمال پاک کرد-میرم دوش بگیرم
زین بی توجه به لیام گفت و به طرف حموم رفت
+مراقب دستت باشخب تا اینجا از فف راضی بودین؟ دوسش دارید عصن؟:|
بازم مرسی برا اینکه میخونید و وقت میزارید
عال د لاو💛
YOU ARE READING
The killer(ziam)
Fanfiction-من تو اون زندان لعنتی بخاطر تو عذاب کشیدم و هرشب توی کابوسام زندگی کردم... انتظار نداری که بازم دوست داشته باشم؟ +ولی من برای همیشه دوست دارم