لویی حاضر بود قسم بخوره هرگز لیامو اینطوری ندیده
حتی وقتی که زینو دستگیر کردن
*فلش بک*
ترس تو چشمای جفتشون حس میشد
دستای زینشو گرفته بود و ول نمیکرد و فقط داد میزد +تروخدا نرو زی قسم میخورم تو بری من میمیرم زین سوار اون ماشین پلیس فاکی نشو زی التماست میکنم
زینم دستشو گرفته بود و فقط اشک میریخت
پلیسا با کلی تلاش اون دوتا رو از هم جدا کردن
لیام تقلا میکرد و با تمام وجودش زینو گرفته بود
پلیسام کم نمیاوردن و بیشتر اونو میکشیدن
صدای داد و فریاد لیام تموم بیمارستان-بیمارستانی که هری توش مرده بود-رو برداشته بود
همه از صدای هق هق و فریاداش شاکی شده بودن ولی لیامنمیخواست زینو از دست بده
+زین منو ببخش زین من دوست دارم من همه اون حرفا رو همینطوری بهت زدم باور کن بدون تو نمیتونم نفس بکشم
-من یه قاتلم لی
زین گفت و این حرفش باعث شد لیام دستاشو ول کنه و پلیسام بدون معطلی زینو بردن تا سوار ماشین کنن
لیام روی زمین افتاده بود
توی خودش جمع شده بود و اشک میریخت
لویی شاهد تمام این چیزا بود و نمیتونست هیچی رو هضم کنه
دستگیر شدن دوست صمیمیش... اینطوری اشک ریختن کسی که بیشتر شبیه برادرشه یا... از دست دادن عشق زندگیش
لیام درحال پیچیدن تو خودش بود که نگاهش به لویی افتاد
با صورتی که از گریه کاملن سرخ و خیس بود به طرفش اومد
روی زمین خودشو میکشید
دست لویی رو گرفت و از اون پایین بهش خیره شد
+لو من بدون اون چیکار باید بکنم؟
این سئوال انگار مهم ترین سئوالی بود که لیام تو عمرش پرسیده بود چون واقعا از ته دلش جواب این سئوالو میخواست
لویی سرشو به چپ و راست تکون داد و از اونجا دور شد و اشکاش با شدت بیشتری ریختن پایین
*پایان فلش بک*
لیام با سرعت دویست تا میرفت و این لویی رو میترسوند
"اوی اوی اروم تر برو نکنه میخای بمیری"
+لویی اگه اون بمیره من تموم میشم دیگه هیچی ازم نمیمونه... من بدون اون نفس کشیدنو نمیخام بدون اون زندگی کردنو نمیخام... میدونم شاید بهم بخندی اون تو این مدتی که زندان بود من تونستم طاقت بیارم ولی فقط با فکر کردن به آزادیش تونستم دووم بیارم... من بدون اون هیچی نیستم
لیام با بغض میگفت و پاشو بیشتر روی گاز فشار میداد
لویی هیچی نمیگفت
یجورایی حس میکرد لیام تازه داره حال یه سال پیششو درک میکنه
لیام داشت زینو از دست میداد و لویی هم یه روزی همینطوری هرولدشو وقتی غرق در خون بود دیده بود و بعد مرگ هری زندگیشو به یه کابوس تبدیل کرده بود
بعد از گذشت ده دقیقه که برای لویی پنج دقیقه و برای لیام صدسال گذشت رسیدن به بیمارستان لیام ماشینو روشن و با در باز ول کرد و پیاده شد و باتمام سرعت وارد بیمارستان شد
لویی ماشینشو خاموش کرد و درو بست و از همون مسیری که لیام رفته بود رفت
لیام سریع شماره تریشا رو گرفت و بعد دوتا بوق جواب داد
"لیااام"
گریه تریشا حالا تبدیل به هق هق شده بود
+فقط بگو کجاس
"طبقه دوم اتاق بیستوپنج"
لیام با سرعت به طرف راه پله دویید و لویی هم پشت سرش
انقدر سریع پله هارو بالا میرفت که نزدیک بود پاش لیز بخوره و بیوفته زمین که لویی از پشت گرفتش
"پسر آروم باش"
+زین زین زین زین زین زین زین زین زین زین
لیام فقط زیرلبش اسم زینو صدا میکرد و نفسش بالا نمیومد
به طبقه دوم رسیدن و تریشا رو انتهای راهرو دیدن
با سرعت بیشتری دوید طرفش
تریشام با دیدن لیام به طرفش اومد
حتی بعد از گذشت این سالی که زین زندان بوده و یجورایی این تقصیر لیام بوده بازم تریشا حاضر نبود دست از دوست داشتن لیام برداره
و اونو به اندازه پسر خودش دوست داشت
و حس میکرد زین کنار اون خوشحال ترین پسر شهره
+زین من کجاست؟
لیام با ترس پرسید و درعرض یک ثانیه سعی کرد خودشو برای هرچیزی آماده کنه
حتی مرگش
"خطر رفع شده لیام"
تریشا گفت ولی همچنان داشت گریه میکرد
+من باید ببینمش
"فعلا بیهوشه ولی دکترا میگن نتونسته رگ اصلیشو بزنه ولی خونریزی شدیدی داشت...وقتی ولیحا درو باز کرد تمام اتاقش خون بود"
لیام با تصور زینی که از دستش داره خون شدیدی میره و روی زمین افتاده و بیهوشه احساس حالت تهوع کرد
چطور اجازه داده زین انقدر ناراحت باشه که کارش به خودکشی بکشه!
+من فقط نیاز دارم ببینمش
لیام گفت و بدون اجازه وارد اتاق بیستوپنج که زین توش خوابیده شد
دستش کامل باند پیچی شده بود و سرم به اون یکی دستش وصل بود لیام حتی توانایی نفس کشیدن نداشت
فقط به اون زل زده بود که چشماشو بسته بود و مظلوم ترین پسری که لیام به عمرش دیده بنظر میرسه
ده دقیقه فقط به اون زل زده بود
احساس آزار دهنده ای وجودشو فرا گرفته بود و حس میکرد همونطور که دست زین انقدر آسیب دیده و زخم شده روح خودشم درست همینطور زخم خوردس
دردی تو درونش بود که یکسال رهاش نکرده بود
لویی بالاخره درو باز کرد و سکوت رو شکست
"اوه وات د فاک اون خوابیده و تو اینهمه وقت اینجایی؟ من فک کردم دارید مذاکره میکنید"
+ساکت لو اون خوابیده
لیام با صدای آهسته گفت و دستشو به نشونه سکوت روی لبش گزاشت
***
بالاخره دکتر از اتاق بیرونش کرد و گفت فردا صبح حالش قراره بهتر باشه و شب یکی باید پیشش بمونه
قبل رفتن لویی خواست یه بار دیگه زینو ببینه و تلاش کنه خودشو ببخشه بخاطر لعنت هایی که به زین فرستاده بود و اونو قاتل هری میدونست
در اتاقو باز کرد و وقتی دید زین بیداره یکم تعجب کرد
-لویی...تو اینجا چیکار میکنی؟
"من واقعا متاسفم مرد"
-من هریو کشتم... تو متأسفی؟ فکر میکردم بفهمی آزاد شدم دیوونه بشی
"زین"
-تو چرا انقد آرومی؟
زین پرسید ولی لویی جوابی نداد
و فقط به زمین خیره شد
-لیام بهت چیزی گفته؟
لویی سرشو به نشونه تایید تکون داد
-من نمیدونم چی باید بگم...لعنت به من که هنوز زندم... لو تو حتی اگه اینو قبول نکنی من بازم یه قاتلم پس خودتو گول نزن...میشه تنهام بزاری؟
"زین این اشکالی نداره..."
-تنهام بزار
زین حرف لویی رو قطع کرد و لویی هم با بهش یه لبخند زد تا شاید از حال بدش کمتر بشه
و بعد اتاقو ترک کردگایز کسایی که قضیه خودکشی زینو نفهمیدن باید بگم که زین میخاسته رگاشو بزنه ولی خیلی عمیق نبریده و نتونسته رگ اصلی که زدنش باعث مرگ درجا میشه رو بزنه برای همین حالش عوکیه تقریبن ولی هدفش مردن بوده
تا اینجا اگه سئوالی هس بپرسین اگرم نیس بازم کامنت بزارید😂
مرسی که حمایت میکنید عال د لاو💛💛
YOU ARE READING
The killer(ziam)
Fanfiction-من تو اون زندان لعنتی بخاطر تو عذاب کشیدم و هرشب توی کابوسام زندگی کردم... انتظار نداری که بازم دوست داشته باشم؟ +ولی من برای همیشه دوست دارم