در خونه لویی باز بود
لیام سریع وارد شد و با تعجب به لویی زل زد
لویی روی زمین دراز کشیده بود شیشه مشروب کنار دستش بود و همه چراغا خاموش بودن و چنتا شمع خونرو روشن نگه داشته بودن
روی زمین بیش از پنجاه تا عکس که همشون با دوربین پولاروید گرفته شده بودن روی زمین بود
بعضیاشون تا شده بودن و بعضیاشونم پاره شده بودن
از فاصله دورم میشد تشخیص داد کی توی اون عکساس
هری استایلز...
لیام با سرعت وارد خونش شد و بطرف لو رفت دستشو گزاشت زیر سرش و به صورت بی روحش خیره شد
"لیام من خیلی حیوونم"
لویی گفت و زد زیر گریه
+گریه نکن پسر آروم باش
"من خیلی دلم براش تنگ شده لی... دلم برای خنده هاش... چشمای تیله ای سبزش...برای حرف زدناش...بغل کردناش...دوست داشتناش...حتی نفس کشیدنش تنگ شده "
لویی بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد
"یه بار با یه دختره مچمو گرفت و من فکر کردم فاتحم خوندس و از ترسم دوروز نرفتم خونه چون فک میکردم اون نمیخاد منو ببینه... و بعد اون احمق خودش اومد دنبالم
اومد دنبالم و گفت دلم برات تنگ شده... میفهمی؟ اون حتی نمیتونست ازم ناراحت شه. اون انقدر قلب مهربونی داشت که همیشه نصف پولامونو صرف کارای خیر میکردیم. اون همیشه خوشحال بود و باعث میشد حس کنی هیچ بدبختی ای تو دنیا نیست هیچی برای غصه خوردن وجود نداره لی... اون برای همه دلسوزی میکرد و به همه محبت میکرد... این که دلم براش تنگ شده باشه چیز زیادیه؟
دلم برای اون احمق دراز فرفری خیلی تنگ شده لیام من نمیتونم بدون اون ادامه بدم"
+ل...لو تو یه سال تحمل کردی
"چی میگییی؟ تو مگه دیدی من چطور تحمل کردممم؟ من هرشب مست و پاتیل اومدم تو این خونهههه من دیوونه شده بودم با روحش حرف میزدمم من بعضی وقتا انقدر گریهههه میکردم وقت برای زندگی کم میاوردم تو چی داری میگییی لیاممم؟
+ببخشید من...
"نه تقصیرتو نیست من الکی بهت گفتم بیای... معلومه وقتی دوست پسرت قاتل هری من باشه از اون دفاع میکنی. ولی یه نگاه به خودت و زندگیت بنداز ببین چطوری تورو هم کشته و خبر نداری ببین چطور داری مریض میشی بخاطرش و هیچییی حالیت نیس. ببین به چه وضعی افتادی بدبخت"
لویی با گریه گفت و بدتر هق هقش گرفت
اون دوتا بدون معطلی همو توی بغل گرفتن و مث دوتا عزادار-که البته بودن- گریه کردن
+لو تروخدا بزار حرف بزنم بسه دیگه دارم خفه میشم
"چی میتونی بگی تو لیام؟"
+زین بهم گفت حق ندارم هیچی بهتون بگم وگرنه وضع از این بدتر میشه ولی دیگه بسهههه
لیام با ناراحتی گفت و دستشو روی صورتش گزاشت
"از چی حرف میزنی"
لویی با تعجب و درحالی که داشت فین فین میکرد پرسید
+خسته شدم انقدر بهش گفتید قاتل انقدر ازش متنفر بودید خسته شدم انقدر همه چیو پنهون کردم
"حرف بزن دیگه لعنتی"
+زین احمق حتی رانندگیم بلد نیستتتتت
"نمیفهمم!"
+لو فقط در این حد بهت میتونم بگم که زین اون شب پشت ماشین نبوده و برعکس اون پیاده بوده. اون رانندگی بلد نیست و نبوده و هیچوقت پول همچین ماشینیو نداشته...اون خودش به خودش اتهام قتل زده تا از عذاب وجدان مضخرفش کم بشه
"داری شوخی میکنی نه؟"
+هیچوقت انقدر جدی نبودم لویی
"کی هرولد منو کشته؟"
+بعد از تصادف با هری قاتل ماشینو همونجا ول کرده و فرار کرده و زینم گفته من پشت ماشین بودم
با همون ماشینم هریو رسونده بیمارستان و تا لحظه آخرم کنارش مونده ولی بعد مرگ هری خودشو نبخشیده و مدام بهم میگفت اون بخاطر من مرد
لویی از شدت شوک بودن کلامی حرف نمیزد
با بهت به عکسای هری خیره شده بود و درک این واقعیت براش سخت بود
اون یکسال آرزوی مرگ زینو میکرد چون هرولدشو ازش گرفته بود و الان...
این حقیقت داشت تمام وجودشو آتیش میزد.
"راجب تمام جمله های وحشتناکی که از دهنت خارج شد اطمینان داری؟"
+زینی که از تنها خوابیدن میترسه چطور میتونه یکی رو بکشه؟ اون انقدر پاک و قِدیسه که حتی نمیشه تصورش کرد... آره لو مطمئنم که زین هیچ آسیبی به هز نزده ولی...
"ولی هری مرده"
+متاس...
لویی حرفشو قطع کرد:
"هرولد من مردههههه فاکی مضخرف من هرولدمو میخام بهم برش گردووون"
لویی با تمام وجودش به لیام مشت میزد و از ته گلوش داد میزد
"از همه بدم میادددد من فقط اونو میخاممم مگههه این چیز زیادیههه؟ مگه من چه گناهی کرده بودمممم؟ چرا من نمردم و اون مرددد؟ چرا اونننن چرا اوننن چرااا"
صدای هق هقش تمام سکوت خونه رو میشکوند
نمیتونست حتی نفس بکشه
اشک لویی باعث گریه ی لیامم شده بود و ای کاش میشد هردوشون چشماشونو باز کنن ببینن همش یه خواب لعنتی بوده و هیچ کدوم از این اتفاقای وحشتناک واقعیت نداره ولی همشون حقیقی ترین حقیقت دنیا بودن.
*
چند ساعت گذشته بود
ساعت تقریبا یازده شب بود
هردوشون یه سیگار توی دست چپ و یه گیلاس پر از ویسکی تو دست راستشون داشتن
لیام به سقف و لویی به زمین و عکسای هری خیره بود
"بعضی وقتا از خودم میپرسم چطوری انقدر چشماش قشنگ بودن"
+اون خیلی پاک بود
"مثل یه خواب ناتموم بود"
+من بعضی وقتا حس میکنم روح اون کنار تو در آرامشه و هنوز تو این خونست
"من نیاز دارم که صورتشو لمس کنم نه روحشو "
لویی درحالی که غم خاصی تو صداش بود گفت
برای چند دقیقه سکوت بینشون خیلی عمیق بود تا اینکه زنگ مضخرف موبایل لیام باعث شد سکوت بشکنه
بازم تریشا؟!
+بل...
تریشا نزاشت اون حتی حرفشو ادامه بده
"خودتو برسون به بیمارستان شفیلد... زین خودکشی کرده"
از شدت گریه تریشا لیام حتی به زور میتونست بفهمه اون چی میگه و بعد از شنیدن جمله آخر و صدای بوق ممتد تلفن سر جاش خشکش زد
"چیشده پسر؟"
+زین خودکشی کردهتازه داریم وارد داستان میشیم
و حقیقتا مشخص میشن
مرسی از کسایی که میخونید
💛
YOU ARE READING
The killer(ziam)
Fanfiction-من تو اون زندان لعنتی بخاطر تو عذاب کشیدم و هرشب توی کابوسام زندگی کردم... انتظار نداری که بازم دوست داشته باشم؟ +ولی من برای همیشه دوست دارم